رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2016

ارزش لحظه‌ها

امروز با خودم فکر می‌کردم که برای خیلی از ما لحظه‌ها چقدر راحت تلف می‌شن. اگر یه دفعه بهم می‌گفتن یه بیماری لاعلاج داری و دو ماه دیگه بیشتر زنده نیستی چی می‌شد؟ شاید این حرف خیلی کلیشه‌ای شده باشه ولی هیچ‌وقت جدی بهش فکر نکرده بودم. واقعا چی می‌شد؟ اونوقت چقدر هر ثانیه واسم با ارزش می‌شد. چقدر دیدم نسبت به زمان عوض می‌شد. چه فکری راجع به چیزی که هستم و کارهایی که انجام دادم می‌کردم؟ شاید فکر می‌کردم اصلا اون جایی که می‌خواستم نیستم. خیلی آرزوها داشتم که هنوز انجام ندادم. هدف‌هایی داشتم که هنوز تو زندگی بهشون نرسیدم. تلاشمو کردم ولی هیچوقت مسیرها اونطور که انتظارشو داشتم مستقیم نبودن و خیلی منو از خواسته‌هام منحرف کردن. شما چطور؟ اگر خبردار بشید که شرایطی دارید که دو ماه بیشتر از زندگیتون نمونده چه حسی نسبت به زمان پیدا می‌کنید؟ حالا یه خبر واستون دارم: شاید بیماری لاعلاجی نداشته باشید اما هیچ تضمینی نیست که تا فردا شب زنده باشید. دنیا پر از اتفاقات پیش‌بینی نشده‌ست و هیچ کسی هم از طول عمر افراد خبر نداره. نمی‌خوام ناامیدتون کنم. فقط می‌خوام بگم تمام لحظاتت

انسان و تکنولوژی

چند وقتیه که از تکنولوژی فراری شدم. انگار هر قدر عمرت میگذره و بیشتر به زندگی و مفهومش فکر میکنی، بیشتر تمایل پیدا میکنی به طبیعت و دوری از مصنوعات ساخت بشر روی بیاری. به نظر من تلاش‌های انسان اونقدرها هم در جهت رسیدن به زندگی بهتر موفق نبوده. متأسفانه انسان‌ها برای تأمین زندگیشون به پول نیاز دارن. افراد متخصص، مخترعین و دانشمندان هم از این قاعده مستثنی نیستن. این نیاز باعث میشه اون‌ها برای جامعه نیازهای جدیدی تعریف کنن و ابزارهای رفع این نیازهای جدید رو خودشون به مردم بفروشن. هیچ وقت نیازی نبود که روی یخچال‌ها تلویزیون نصب باشه اما خیلی‌ها وقتی همچین چیزی رو دیدن احساس کردن بهش نیاز دارن و پولشون رو به نابغه‌ای دادن که این موجود عجیب رو خلق کرد! نتیجه‌اش چی بود؟ اضافه کردن یک دستگاه جدید حواس پرت کن برای از بین بردن تمرکز و در نتیجه از بین بردن لذت آشپزی یا غذا خوردن به زندگی. کاش مشکل فقط در همین حد بود. کابوس بزرگتر اینه که معمولا بیشترین پول در دست صنایع دفاعیه. اگر به دنبال پول بیشتر باشی یکی از بهترین گزینه‌ها کار برای صنعتیه که هدفش پیشرفت به سمت بهتر از بین بردن انسان‌ه

پنج سالگی

چهار روز پیش وبلاگم پنج ساله شد. یک ششم از عمرم سعی کردم بنویسم. نوشتنم چه خوب بود چه بد، همیشه دوستانم همراهیم کردن و با بازخوردها، نوشتن نظرهاشون و گاهی هم به صورت مستقیم من رو به ادامه‌ی این کار تشویق کردن.  از همه به خاطر بودنشون در کنارم متشکرم. به خاطر این که زندگی رو اینقدر برام زیبا کردن. برای همه‌تون آرزوی سلامتی دارم.

سرگیجه‌ی بی‌خوابی

شب گذشته خواب خوبی نداشتم و امشب هم هنوز بیدارم. به خاطر شب بیداری‌هام -شب رو خیلی دوست دارم- این شرایط رو زیاد تجربه کردم: ذهنت از خستگی به حدی می‌رسه که تقریبا بی‌حس می‌شه. بدون این‌که مرتکب گناه بشی -منظور از گناه استعمال هر ماده‌ایه که بزرگ‌ترین نعمت یعنی تعقل رو از انسان بگیره- و در عین هوشیاری ذهنت رها می‌شه. جالب‌ترین قسمت این حالت هوشیاری و سرگیجه رهایی تخیلت از قید تعقله. اگر اهل نوشتن باشی تا بخوای می‌تونی بنویسی و بنویسی و اگر به دنبال حل مسأله‌ای باشی، خلاقانه‌ترین راه‌حل‌ها رو می‌تونی در ذهنت ببینی. اگر برنامه‌نویسی کامپیوتر رو تو این شرایط تجربه کرده باشید می‌دونید که چقدر کد زدن تو این حالت لذت‌بخش و هیجان‌انگیزه. راه‌حل‌هایی برای حل مسأله به ذهنتون می‌رسه که در حالت عادی فکرش رو هم نمی‌کردید. به یاد داستان لاک‌پشت و هزارپا از کتاب دنیای سوفی افتادم: هزارپا رقاص حرفه ای بود و همه حیوانات جنگل از رقص او لذت می بردند غیر از لاک پشت که دوست نداشت یا حسودی اش میشد ... لاک پشت نامه ای به هزارپا نوشت که من از علاقمندان تو هستم چنین و چنان و یه سوال داشتم شما