رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۱۱

سخن تازه

هين سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود وا رهد از حد جهان، بی حد و اندازه شود خاک سيه بر سر او کز دم تو تازه نشد يا همگی رنگ شود، يا همه آوازه شود هر کی شدت حلقهٔ در زود برد حقهٔ زر خاصه که در باز کنی، محرم دروازه شود آب چه دانست که او گوهر گوينده شود خاک چه دانست که او غمزۀ غمازه شود روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود ناقهٔ صالح چو ز کُه زاد يقين گشت مرا کوه پی مژدۀ تو اشتر جمازه شود راز نهان دار و خمش، ور خمشی تلخ بود آنچه جگر سوزه بود، باز جگر سازه شود مولانا

بر سرمای درون

همه     لرزشِ دست و دلم                            از آن بود که عشق            پناهی گردد، پروازی نه گریزگاهی گردد. آی عشق آی عشق چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست. *** و خنکای مرهمی                     بر شعله‌ی زخمی نه شورِ شعله بر سرمای درون. آی عشق آی عشق چهره‌ی سُرخ‌ات پیدا نیست. *** غبارِ تیره‌ی تسکینی                        بر حضورِ وَهن و دنجِ رهایی               بر گریزِ حضور، سیاهی          بر آرامشِ آبی و سبزه‌ی برگچه                   بر ارغوان آی عشق آی عشق رنگِ آشنایت پیدا نیست. احمد شاملو

هر قدمی را که برمی‌دارم نگرانم

هر قدمی را که برمی‌دارم نگرانم. جلوی پایم را می‌نگرم. گاهی مورچه‌ها خیلی بیشتر از آن هستند که بتوانی مراقب همه‌ی آن‌ها باشی. موجوداتی کوچک، زیبا و سخت کوش. از دید آفریدگارم، کدامیک از ما با ارزشتریم؟ من یا مورچه‌ها؟ اگر از نظر اندازه‌ی جسممان مقایسه شویم، من بزرگترم! من بزرگترم؟! نه، اشتباه می‌کنم. بستگی دارد از دید چه کسی بنگری. از دید یک مورچه، من خیلی بزرگترم. از دید خودم هم بزرگم. اما بگذارید کمی بالاتر برویم. از دید یک فیل چطور؟! باز هم من بزرگترم! ولی من هم برای یک فیل کوچکم! باز هم بالاتر... از دید زمین؟ مورچه اصلا دیده نمی‌شود! اما من هم دیگر هیچ نیستم. از دید خورشید، کهکشان، ... هر چه بالاتر می‌رویم دیگر ابعاد من و مورچه زیاد با هم فرقی نمی‌کند. از نظر آفریدگارم چطور؟ او تمام کهکشان، سیارات، ... همه‌ی جهان را آفریده است. او از همه چیز و همه کس بزرگتر است. پس بین من و آن مور کوچک از نظر او نباید تفاوتی باشد. هر دو ما خیلی کوچک هستیم. اما مهربانی پروردگارم بی حد و اندازه است. هر دو ما را آفریده است و لحظه‌ای از ما که از کوچکترین آفریده‌های او هستیم غافل نمی‌شود. او همه‌ی بندگانش

ما کجاییم؟!

امروز خبری رو خوندم: اولین کامپیوتر کوانتومی تجاری معرفی شد. منبع: http://dwave.wordpress.com/2011/05/11/learning-to-program-the-d-wave-one/ شرکت سازنده: http://www.dwavesys.com/en/products-services.html مقاله‌ی مربوطه در ژورنال Nature: Quantum annealing with manufactured spins اول که این خبر رو دیدم خیلی خوشحال شدم. ولی بعد دلم گرفت. ما کجای این دنیای بزرگیم؟ دنیا داره خیلی سریع پیشرفت می‌کنه و ما سر جامون ایستادیم. وقتی دنبال منبع اصلی خبر رفتم بیشتر دلم گرفت. می‌دونین چرا؟! چون دیدم منبع اصلی خبر فیلتر شده. «مشترک گرامی...»!!! واقعا واسه خودمون متاسفم...

خبری که خیلی خوشحالم کرد

قبل از عید خبری شنیده بودم که خیلی ناراحتم کرده بود. یکی از آشنایان چند وقتی بود که زود خسته می‌شد. یه بار که خیلی بی حال شده بود بردنش دکتر. دکتر گفته بود سرطان خون داره. خودش جوونه. دو تا بچه‌ی کوچیکم داره. بعد از اون خبر خیلی ناراحت بودم. از سرطان خاطره‌ی خیلی بدی دارم که شاید بعدها همین جا نوشتم. خلاصه، چند وقتی برای شیمی درمانی بستری بودن. عید دنبال پیوند مغز استخوان بودن. تا این که دیروز که زنگ زده بودم خونه مادرم گفتن دکتر گفته بدن آشنامون به شیمی درمانی جواب داده. گفتن دیگه نیازی به پیوند مغز استخوان نداره. خدا میدونه چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم. :) حتی دیشب خواب آشنامون رو دیدم که حالش خوبه خوب بود. واسه خودشو خوانواده‌ش و همه‌ی بیماران آرزوی سلامتی دارم. لطفا شما هم واسشون دعا کنید که زودتر خوب بشن. نه فقط آشنامون، لطفا واسه همه‌ی بیماران، مخصوصا بیماران سرطانی دعا کنید...

غربت دل من

دل هیچکی مثل من غربت اینجا رو نداره دیگه حرفای علاقه همه مردن تو دلم مثل گنجشکای بی لونه و بی جای محله دیگه هیچ جا تو درختا جای من نیست که برم با تو بودن خیلی وقته که گذشته بی تو بودن مثل مهر سرنوشته دیگه اسم تو رو هی زمزمه کردن واسه من نه تو میشه نه فرقی داره بارونه از سر شب همش میباره تو گوشم داد میزنه همش میناله دیگه هیچکی مثل من غربت اینجارو نداره زندگی ارزش این همه اشکا رو نداره خواننده: سیاوش قمیشی منبع: http://www.lachini.com/_/%D8%A2%DA%A9%D9%88%D8%B1%D8%AF/%D8%BA%D8%B1%D8%A8%D8%AA+%D8%AF%D9%84+%D9%85%D9%86 آکورد این ترانه رو هم می‌تونین از منبع ذکر شده دریافت کنید.

چه کار کنم؟!

بعضی وقت‌ها واقعا نمی‌دونم از دست بقیه چه کار باید بکنم! نمی‌گم خودم خوبما! حتما خودمم خیلی رفتارا دارم که بقیه رو آزار می‌ده. ولی یه سری چیزا هست که تحملش واسم سخته! ببینین نظر شما چیه. مثلا، تحمل آدمایی که: منظم نیستن! پاهاشون رو نمی‌شورن! جوراب‌هاشون رو نمی‌شورن! مسواک زدنشونم من باید یادشون بیارم تا شاید مسواک بزنن! همیشه خوابن! سیم مغزشون از شکمشون می‌گذره! و وقتی گرسنه می‌شن دیگه هیچی حالیشون نیست و از طرفی هدفشون و تمام تلاش زندگیشون در جهت پر کردن شکمشونه! غرورشون رو به همه چیز ترجیح می‌دن! سیم مغزشون از یه جای دیگه می‌گذره... شرمنده که بیشتر نمی‌تونم توضیح بدم! به هیچ چیز اعتقاد ندارن! در جهتی حرکت می‌کنن که به نفعشون باشه و جز منافعشون هیچ چیز دیگه‌ای واسشون مهم نیست! واسه بالا رفتن خودشون جای این که تلاش کنن زیر آب بقیه رو می‌زنن! (اخیرا یکی از این نوع جانوران سعی کرد همچین کاری با من و دوستانم بکنه که خوشبختانه فقط باعث شد خودش خراب شه!) وقتی می‌خوای باهاشون حرف بزنی پشت سر هم شروع به حرف زدن می‌کنن تا اجازه ندن حرفتو بزنی و حرف خودشون رو به کرسی بنشونن! فکر می‌کنن همیشه ف

ز خاک من اگر گندم برآيد

ز خاک من اگر گندم برآيد از آن گر نان پزی، مستی فزايد خمير و نانِبا ديوانه گردد تنورش بيت مستانه سَراید   اگر بر گور من آيی زيارت تو را خَرپشته‌ام رقصان نمايد   مَیا بی‌دف به گورم، ای برادر! که در بزم خدا غمگين نشايد   زَنَخ بَربَسته و در گور خفته دهان افیون و نقل یار خاید   بِدَرّی زآن کفن، بر سینه بندی خراباتی ز جانت درگشايد   ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان ز هر کاری به لابد کار زايد   مرا حق از می عشق آفريدست همان عشقم اگر مرگم بسايد   منم مستی و اصل من مِی عشق بگو از می بجز مستی چه آید؟   به بُرج روحِ شمسِ‌الدین تبریز بِپَرّد روح من، یک دم نپاید مولانا 

خانواده‌ای بزرگ به نام سمپاد

چهاردهم اردیبهشت، روز سمپاد بر همه‌ی دوستان عزیز سمپادی مبارک باد.  تقدیم به تمامی دوستان خوب سمپادی‌ام. مثل هر روز در حال گردش تو اینترنت بودم که کامنت یکی از دوستان  قدیمیم توجهم رو جلب کرد: «بر و بچ امروز روز سمپاده. روزتون مبارک.» همین جمله در یک لحظه خیلی چیزها رو به یادم آورد. به یاد مدرسه‌ای افتادم که هفت سال از قشنگ‌ترین سال‌های زندگیم رو در اونجا گذروندم. و دوستانی که هفت سال با هم بودیم. یادتون هست؟ - مدیر خوب و زحمت کش مدرسه که همیشه برای ما مثل پدر بود. - معاون خوب و دوست داشتنی مدرسه که همیشه به قصد نصیحت، اول صبح کلی واسمون حرف می‌زد و همه رو خواب می‌کرد! - معلم خوب حرفه و فن که از هر چیزی واسمون می‌گفت!!! معلم خوب زبان با اون ضبط قدیمی و ماجرای سندی و سو. پروفسور بافین رو یادتونه چقدر آی کیو بود؟! یادتونه بیلی اینقدر چاق بود که نمی‌تونست انگشت پاهاشو لمس کنه؟! - پادک و سمپادک تو اون امتحان‌های هماهنگ چه بلایی سرمون آوردن! - تقویم‌های سمپاد که هر سال منتظرش بودیم تا تمام صفحاتشو ورق بزنیم و کاریکاتورهاشو ببینیم. - مجله‌های سمپاد که بهمون می‌دادن و به جز چند مطلبش که خودم

قضاوت

شاید یکی از بدترین کارایی که ما آدما می‌کنیم قضاوت کردن همدیگه باشه. قضاوت کردن همیشه باعث به وجود اومدن سوء تفاهم‌ها، دلخوری‌ها و دور شدن آدما از هم می‌شه. واسه این کار حتما نباید حرفی زده بشه. یه نگاه بد، فکر منفی، ... همه می‌تونن مصداق قضاوت کردن باشن. مثلا فرض کنین بچه‌ای به هر دلیلی دیر بره خونه‌شون. یک نگاه تند پدر یا این سوال که «تا حالا کجا بودی؟» نشون دهنده‌ی اینه که والدین فرزندشون رو قضاوت کردن و پیش فرض رو بر اساس فکرهای منفی قرار دادن. قضاوت = فکرای منفی = مهلت ندادن به طرف مقابل برای دفاع از خود = تحت فشار گذاشتن دیگران = دلخوری طرف مقابل = اذیت شدن خود فرد به دلیل فکرای منفی عامل اصلی این که ما مرتکب این اشتباه می‌شیم مسلما تصمیم گیری زود هنگام و بدون تفکر عمل کردنه. من خودم خیلی وقتا مرتکب این اشتباه می‌شم و تا حالا خیلی هم از این کارم ضربه خوردم. مثلا پست قبلیم با عنوان «اعتماد» رو ببینین. فکر می‌کنم همه‌اش یک جور قضاوت زود هنگامه. بذارین یه بار دیگه مرورش کنیم و جنبه‌ی مثبت قضیه رو ببینیم.   هرگز به کسی که فقط با نوشته‌ها احساس تعهد می‌کند اعتماد نکن: روزی نوشته‌ها

خاطره

هر سال این روز خاطره‌ای شیرین را به یادم می‌آورد. و هر سال تلاش کردند با گرد سردی آن را مدفون کنند. اما همیشه سعی کردم سردی‌ها را نبینم. افسوس... افسوس که این بار خودم باید آن را دفن کنم.

تنهایی

الان یک ماهی میشه که از خونه دورم. هر چی می‌گذره روزا طولانی‌تر می‌شن. هر چند، از طرفی واسه کارام وقت کم میارم. خیلی سعی می‌کنم خودمو مشغول و شاد نگه دارم. با این که به ظاهر خیلی‌ها کنارم هستن و دوستام هوامو دارن ولی هیچ وقت هیچ کسی نتونسته جای خونواده رو واسه من بگیره. وقتی خونواده نباشن، هر قدر هم که دورم شلوغ باشه بازم احساس تنهایی می‌کنم. خیلی سعی می‌کنم چیزایی که این‌جا می‌نویسم غمگین نباشن ولی... احساس می‌کنم دارم افسرده می‌شم. و این اصلا خوب نیست. حالا دیگه این وبلاگم آرومم نمی‌کنه. همیشه فکر می‌کردم آدم قوی هستم. ولی بعضی وقتا واقعا کم میارم. می‌دونین چی بدتر از همه‌ست؟ این که وقتی این‌طوری می‌شم به اطرافیانم هم آسیب می‌رسونم. دست خودم نیست. خیلی سعی می‌کنم اینطوری نباشم. ولی نمیشه. این‌جور مواقع کم حوصله می‌شم، زود عصبانی می‌شم، ... این باعث می‌شه اطرافیانم هم ازم ناراحت بشن. و بازم تنهاتر بشم. خدا منو ببخشه اگه باعث اذیت کسی می‌شم. خدایا! من که قصدی ندارم. کمکم کن دیگران ازم دلخور نشن. حتی تصورشم واسم ممکن نیست که قراره یک سال دیگه این‌جا بمونم. تو این خوابگاه‌ها دل آدم می‌پ

اعتماد

هرگز به کسی که فقط با نوشته‌ها احساس تعهد می‌کند اعتماد نکن: روزی نوشته‌ها را هم زیر پا خواهد گذاشت. هرگز به کسی که راحت دروغ می‌گوید اعتماد نکن: انسان فاسد راست‌گو از فرشته‌ی دروغگو قابل اعتمادتر است. هرگز به کسی که پنهان کاری می‌کند اعتماد نکن: نیازی به پنهان کردن کار درست نیست. هرگز به کسی که به راحتی به پدر و مادر خود -که سال‌ها عمرشان را با خون دل صرف بزرگ کردن او کرده‌اند- دروغ می‌گوید و زندگیش را از آن‌ها پنهان می‌کند اعتماد نکن: او حتی برای کسانی که یک عمر برایش زحمت کشیده‌اند ارزش قائل نیست. هرگز به کسی که غرورش را به همه چیز ترجیح می‌دهد اعتماد نکن: روزی تو را هم قربانی غرورش خواهد کرد. هرگز به کسی که اعتقاد دارد امروز می‌تواند هر کاری بکند و در آینده آن را پنهان کند اعتماد نکن: امروز همه چیز برای او زشتیش را از دست خواهد داد و در آینده هم کارهایش را تکرار خواهد کرد. هرگز...

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن فکر دور است همانا که خطا می‌بینم سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب این همه از نظر لطف شما می‌بینم هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال با که گویم که در این پرده چه‌ها می‌بینم کس ندیده‌ست ز مشک ختن و نافه چین آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بینم دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید که من او را ز محبان شما می‌بینم حافظ

ای دوست

در دیگران می جوییم اما بدان ای دوست این سان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست من در تو گم گشتم، مرا در خود صدا می زن تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست گفتی بخوان، خواندم، اگر چه گوش نسپردی حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست یا نه! تو هم با هر بهانه شانه خالی کن از من_من این بر شانه ها بارگران_ ای دوست نا مهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست آن سان که می خواهد دلت با من بگو، آری من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست شاعر: محمد علی بهمنی منبع: http://minevisam.wordpress.com/2008/10/06/