رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2011

CFOTool: an Octave/MATLAB® toolbox for Central Force Optimization (CFO)

Yesterday we have published "CFOTool: an Octave/MATLAB ®  toolbox for Central Force Optimization (CFO)" on Launchpad.net . You can download this toolbox from the following link: https://launchpad.net/cfotool CFO is a deterministic swarm optimization algorithm which  has been introduced for the first time by Dr. Richard A. Formato in 2007. To learn more about this algorithm, you can refer to the following paper: Formato, R. A., “Central Force Optimization: A New Deterministic Gradient-Like Optimization Metaheuristic,” OPSEARCH, Jour. of the Operations Research Society of India, 46, no. 1, pp. 25-51 (2009). (DOI: 10.1007/s12597-009-0003-4). The published code provides an Octave/MATLAB ®   toolbox which is called CFOTool for deploying the CFO algorithm in Octave/MATLAB ®  functions or programs. This tool is completely free and has published under the GPLv3 license. Copying and sharing this program is completely free and we encourage you to share this tool with othe

CFOTool: ابزاری برای بهینه‌سازی بر اساس الگوریتم Central Force Optimization (CFO) در Octave/MATLAB®

امروز کد ابزار Octave/MATLAB ®  الگوریتم بهینه‌سازی Central Force Optimization (CFO) را در سایت Launchpad.net منتشر کردیم. برای استفاده از این کد، می‌توانید آن را از آدرس زیر دریافت کنید: https://launchpad.net/cfotool الگوریتم CFO یک الگوریتم بهینه‌سازی هوش جمعی قطعی است که برای اولین بار در سال ۲۰۰۷ میلادی توسط دکتر Richard A. Formato ارائه شد. برای آشنایی بیشتر با این الگوریتم، می‌توانید به مقاله‌ی زیر مراجعه کنید: Formato, R. A., “Central Force Optimization: A New Deterministic Gradient-Like Optimization Metaheuristic,” OPSEARCH, Jour. of the Operations Research Society of India, 46, no. 1, pp. 25-51 (2009). (DOI: 10.1007/s12597-009-0003-4). کد ارائه شده تحت نام CFOTool ابزاری را برای استفاده از الگوریتم CFO در برنامه‌ها و روی توابع دلخواه در نرم‌افزار Octave/MATLAB ®  فراهم می‌سازد. این کد به صورت کاملا رایگان و تحت لیسانس GPLv3 منتشر شده است. نسخه برداری و انتشار این کد کاملا آزاد است. برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد کپی برداری، لطفا به فایل COPYRIGHT ارائه شده

فراموشی

آدمیزاد چه جالبه: تا وقتی چیزیو داره که نگران از دست دادنشه آرامش نداره. ولی وقتی اونو از دست داد مدت زیادی نمی‌گذره که همه چیزو فراموش می‌کنه و آروم می‌شه...

باقالی، کارت شارژ!

زنجان، تقاطع خیابان ولیعصر با خیابان خرمشهر (همون جا که بهش می‌گن مقدم) یه باقالی فروش هست که بالای چرخش یه کاغذ آویزون کرده. روی کاغذه نوشته: «کارت شارژ موجود است»! یعنی تکنولوژی تا این حده ها!!! View محل فروش کارت شارژ! in a larger map

برای آرامش و موفقیت باید جور دیگری فکر کرد...

نمی‌خوام نصیحت کنم. اینا حرفاییه که در واقع دارم به خودم می‌گم. اگر پست قبلی با عنوان راز آرامش رو نخوندین، توصیه می‌کنم قبل از خوندن این مطلب، بخونیدش. این چند وقت اتفاقاتی تو زندگیم افتاده که باعث شده خیلی به نحوه‌ی زندگی و تفکراتم فکر کنم و اونا رو نقد کنم. یه روز به یاد داستانی که تو یکی از ایمیلام خونده بودم (که تو پست قبلی بیان کردم) افتادم. کلی بهش فکر کردم و متوجه بزرگ‌ترین اشتباه خودم تو زندگی شدم. شاید خیلی از ما فکر می‌کنیم و می‌گیم که تو زندگی باید به خدا توکل کرد. ولی واقعا قلبا چقدر به این حرف عمل می‌کنیم؟ کودک داستان خیلی از سالم رسیدن به مقصد مطمئن بود. چون به پدرش که خلبان هواپیما بود اعتماد و اطمینان کامل داشت. ولی ما چطور؟ چقدر به خدای خودمون که آفریننده‌ی همه‌ی جهانه و امور تمام جهان در دستشه اعتماد داریم؟ بذارین در کنار داستان اون کودک شما رو به یاد داستان حضرت یوسف بندازم. آیه‌ی ۴۲ سوره‌ی یوسف رو ببینید. اونطور که می‌گن اگر حضرت یوسف به جای این‌که برای نجاتشون از زندان به دوستی که از زندان آزاد می‌شد امید داشته باشن به خدا امید می‌بستن،

راز آرامش

 چند وقت پیش ایمیلی بهم رسید که داستان زیبایی رو بیان می‌کرد. فکر کردم خوندنش برای شما هم جالب باشه. البته منبع اصلی این داستان رو نمی‌دونم و از نویسنده‌ی حقیقی به خاطر ذکر این داستان بدون منبع عذرخواهی می‌کنم. لطفا اگر منبعش رو می‌دونستین به منم بگین تا این‌جا بنویسم. بهتره حرفای خودمو تو پست بعدی بنویسم و فعلا نظر شما رو به خوندن این داستان کوتاه زیبا جلب می‌کنم. کشیش سوار هواپیما شد.  کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می ‎ رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می ‎ رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.  در جای خویش قرار گرفت.  اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی ‎ رسید.  مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد. هواپیما از زمین برخاست.  اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند.  پاسی گذشت.  همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه ‎ ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت.  ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!"

هر عملی را عکس‌العملی است...

شاید یکی از بزرگ‌ترین مشکلات من اینه که وقتی ظلمی بهم می‌شه نمی‌تونم راحت ازش بگذرم. گاهی هم سعی می‌کنم بگذرم ولی ذهنم خود به خود شروع می‌کنه به طور ناخواسته تابع عکس‌العمل رو پیش ببره تا به سرانجام برسوندش! کمتر پیش میاد که کسی ظلمی بهم بکنه و جواب نگیره! البته هیچ‌وقت عکس‌العملم بیشتر از کاری که انجام شده نیست. ولی به هر حال این مساله خوب نیست. گاهی لازمه که آدم گذشت داشته باشه و از مسائلی که پیش میاد بگذره. در هر صورت، فعلا شبکه عصبی ذهنم به این صورت عمل می‌کنه: هر عملی را عکس‌العملی است برابر و در خلاف جهت!!!

راه حل مهندسی!

یکی از هم اتاقی‌هام پرسید چطور می‌شه تو کامپیوتر یه تصویر رنگی رو به سیاه و سفید تبدیل کرد؟ هم اتاقی دیگه‌م کاملا جدی جواب داد «ببرش تو MATLAB، از دستور rgb2gray استفاده کن»! خوب این هم یه راهشه! :)

خلوتی می‌خواهم این‌جا

خلوتی می‌خواهم این‌جا من و او، تنهای تنها در اتاقی سرد و تاریک آسمان از سقف پیدا تا بسوزانم به ناله از زمین تا آسمان‌ها که چه کردم، من چه کردم، در همه روز و شبی که تا به این حد صبر کردم، کین بود آخر جزایم؟ ای خدایم! من نه هرگز از تو نالم از دل دیوانه نالم از خودم، از آشنایان، از دروغ‌گویان، دو رویان ای خدایم! تا به کی مانم در این‌جا؟ گر که بیش از این بمانم آه من سوزد جهان را تو بزرگی، به بزرگی به همان لطفی که کردی به همان قدرت که با آن آفریدی روح و هستی حفظ کن هر آن که برده بویی از یکتا پرستی کین درندگان نادان که ندانند قدر یاران که به هر بادی به سمتی روی گردانند آسان گر دهی یک لحظه فرصت پاک گردانند نیکی، اعتماد و حق و مردی از تمام روزگاران حامد عبدی

مادرم، دوستت دارم

مادرم! بعد از خدا فقط شمایین که تو زندگی هیچ چیز پنهونی ازتون ندارم، فقط شمایین که همیشه درکم کردین، همیشه دلسوزم بودین، منو به خاطر خودم دوست داشتین، هر وقت مشکلی داشتم دستمو گرفتین و نذاشتین زمین بخورم، مثل من فکر می کنین، ... از خوبیا و مهربونیاتون هر چی بگم کم گفتم. منو ببخشین اگه گاهی با کارام حرصتون می دم و اذیتتون می کنم. منو ببخشین اگه شب هایی بوده که مثل دیشب باعث شده م به خاطر من خوابتون نبره. منو ببخشین که باعث شده م همیشه تو زندگی به خاطر من از خودتون بگذرین. منو به خاطر همه ی اذیت ها و بدی هام ببخشین... مامان گلم! دوستتون دارم، دوستتون دارم، دوستتون دارم، با تمام وجودم دوستتون دارم.

خسته‌ام

خسته‌ام. خسته از دروغ‌هایی که می‌شنوم. از انسان‌هایی که نمی‌دانم چه می‌خواهند. از انسان‌هایی که خودشان هم نمی‌دانند چه می‌خواهند! از انسان‌هایی که هرگز غرورشان را نمی‌شکنند ولی اگر غرورت را نزدشان نشکنی تو را زیر پا له می‌کنند. از تبعیضی که در جامعه می‌بینم. از مردمی که حقوق خود را نمی‌دانند. از مردمی که اگر هم حقوق خود را بدانند راه گرفتنش را نمی‌دانند: یا سکوت می‌کنند یا ویرانی به بار می‌آورند. از مردمی که هنگام حرف زدن از ظلم می‌نالند ولی هنگام عمل تا بتوانند به دیگران ظلم می‌کنند. از مردمی که فکر نمی‌کنند. از تنهایی. از روزهایی که زود شب می‌شوند. از کودکی‌ای که دور می‌شود. از زمانی که سریع می‌گذرد. از از دست دادن انسان‌هایی که قسمتی از خاطراتم هستند. از خودم. از وقتی که تلف می‌کنم. از خودی که گاه نمی‌شناسمش. و راهی که سرانجام به پایان می‌رسد...

استیو جابز، ۱۹۹۵ - ۲۰۱۱

امروز صبح با خوندن این خبر واقعا متاسف شدم: «استیو جابز در سن ۵۶ سالگی درگذشت.» دنیا یک نابغه‌ی الکترونیک و IT، یک مرد خلاق و سخت کوش و یک مدیر توانا رو از دست داد. نام ایشون همیشه باقی خواهد ماند و جای خالی ایشون هرگز پر نخواهد شد. برای آشنایی بیشتر با این مرد بزرگ خوندن این مطلب از  نارنجی خالی از لطف نیست: سه داستان استیو جابز در سخنرانی دانشگاه استنفورد نمی‌دونم چی بگم. حالم اصلا خوب نیست...

بارون

ببار ای بارون ببار با دلُم گریه کن، خون ببار در شبای تیره چون زلف یار بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون دلا خون شو خون ببار بر کوه و دشت و هامون ببار دلا خون شو خون ببار بر کوه و دشت و هامون ببار به سرخی لبای سرخ یار به یاد عاشقای این دیار به داغ عاشقای بی مزار ای بارون ببار ای بارون ببار با دلُم گریه کن، خون ببار در شبای تیره چون زلف یار بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون ببار ای ابر بهار با دلُم به هوای زلف یار داد و بیداد از این روزگار ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون ببار ای بارون ببار با دلُم گریه کن، خون ببار در شبای تیره چون زلف یار بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون دلا خون شو خون ببار بر کوه و دشت و هامون ببار دلا خون شو خون ببار بر کوه و دشت و هامون ببار به سرخی لبای سرخ یار به یاد عاشقای این دیار به داغ عاشقای بی مزار ای بارون ببار ای بارون ببار با دلُم گریه کن، خون ببار در شبای تیره چون زلف یار بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون با دلُم گریه کن، خون ببار در شبای تیره چون زلف یار بهر لیلی چو مجنون بب

دیروز زنجان، امروز بیرجند

بعد از حدود سه ماه موندن پیش خانواده دیروز دوباره اومدم بیرجند. با این‌که این‌جا مزیتی جز دیدن استاد راهنما نداره، ولی چون تو خونه زیادی خوش می‌گذره همچین تغییری واسم لازم بود! کلا هر چی شرایط سخت‌تر باشه بهتر کارامو انجام می‌دم. این مسافرت یه روزه یه کم دردسر هم داشت! البته بخش تهران به بیرجندش. اول از تاکسی که تو ترمینال سوار شدم بگم. نکته‌‌ی جالبی توش دیدم و اونم نرخ تصویبی کرایه بود که پشت شیشه‌ی تاکسی زده بود: ۱۴۸۱۲ ریال! من واقعا نمی‌دونم این روزا که کوچکترین واحد پولی دست مردم ۲۵۰ ریاله، اینو چطور حساب کردن و با چه رویی نوشتن! مخصوصا اون ۲ ریال آخرش منو کشته! و اما قسمت بعدی سفر. این بار برای اومدن به بیرجند بلیط هواپیمایی ماهان رو داشتم. یک چمدون بزرگ داشتم که موقع تحویل بار به پیشنهاد متصدی اون قسمت تسمه‌ پیچیش کردم تا یه وقت موقع جابه‌جایی بارها باز نشه. هواپیما یه چیزی شبیه مینیبوس به اسم هواپیمای BAE-146 بود! بعد از سوار شدن هم که دیدیم هوای داخل خیلی گرمه. سیستم تهویه هوا هم باد گرم می‌زد. یکی از مسافرا که فکر کنم مشکل تنفسی داشت در اثر گرما مجبور شد از

آدمای تنها

آدمای تنها همونایین که هر وقت کسی کاری داره یادشون میوفته. همونایی که برای آروم کردن خودشون به فیسبوک، گودر، وبلاگ و ... با اگر اینترنتی نبود به دفتر خاطرات یا نوشته‌هاشون پناه می‌برن. همونایی که از همه آنلاین‌ترن. همونایی که بیشتر از همه صفحه‌ی موبایلشونو نگاه می‌کنن و همیشه اونو خالی می‌بینن. همونایی که به دیگران بیشتر از خودشون اهمیت می‌دن و دیگران هم همیشه اونا رو له می‌کنن و از روشون رد می‌شن. همونایی که بعد از دیدن این نامردیا هم صدایی ازشون در نمیاد و اگر کسی باز هم بیاد سراغشون ردش نمی‌کنن. همونایی که تو جمع از همه ساکت‌ترن ولی حرفای دلشون از همه بیشتره. همونایی که همه فکر می‌کنن چیزی نمی‌فهمن ولی اشتباه می‌کنن. همونایی که هر کس هر جور دلش بخواد باهاشون رفتار می‌کنه. همونایی که هیچ‌کس نمی‌فهمدشون. همونایی که ...

ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان

ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان در گوش جانم می رسد طبل رحیل از آسمان نک ساربان برخاسته قطارها آراسته از ما حلالی خواسته چه خفته‌اید ای کاروان؟ این بانگ‌ها از پیش و پس، بانگ رحیل است و جَرَس هر لحظه‌ای نَفْس و نَفَس سر می کشد در لامکان زین شمع‌های سرنگون، زین پرده‌های نیلگون خلقی عجب آید برون، تا غیب‌ها گردد عیان زین چرخ دولابی تو را، آمد گران‌خوابی تو را فریاد از این عمر سبک، زنهار از این خواب گران ای دل سوی دلدار شو، ای یار سوی یار شو ای پاسبان بیدار شو! خفته نشاید پاسبان هر سوی شمع و مشعله، هر سوی بانگ و مشغله کامشب جهان حامله، زاید جهان جاودان تو گِل بدی و دِل شدی، جاهل بدی عاقل شدی آن کو کشیدت این چنین، آن سو کشاند کش کشان اندر کشاکش‌های او، نوش است ناخوش‌های او آب است آتش‌های او، بر وی مکن رو را گران در جان نشستن کار او، توبه شکستن کار او از حیله بسیار او، این ذره‌ها لرزان دلان ای ریش خند رخنه جه یعنی منم سالار ده تا کی جهی گردن بنه ور نی کشندت چون کمان تخم دغل می کاشتی افسوس‌ها می داشتی حق را عدم پنداشتی اکنون ب

این روزگار بی وفا با ما چه کرده است!

دوباره امشب از زمانه دلم گرفته است این روزگار بی وفا با ما چه کرده است! با هر که تو دوستی کنی در این زمان روزی که سودی برایش نباشد، بریده است هر چه می‌کشی سزایت بود که این عاقبت کسی است که جز خدا را گزیده است حامد عبدی

مشکلات دیگران، قضاوت ما

اگر دیدی خانواده‌ای دچار حوادث و مشکلات شد، پیش از این که قضاوت کنی و این اتفاقات را عذاب کسی بدانی، از ایوب پیامبر یاد کن که معصوم بود. رابطه‌ی خداوند و بندگانش به ما مربوط نیست که قضاوت می‌کنیم.

روش بستن برنامه‌های تمام صفحه‌ی از کار افتاده در Ubuntu

تا حالا شده تو سیستم عامل Ubuntu در حال اجرای برنامه‌ی تمام صفحه‌ای مثل یه بازی باشین و اون برنامه هنگ کنه؟ معمولا این جور موقع‌ها دیگه نه موس کار می‌کنه، نه صفحه کلید. یا اگر هم کار کنن چون میانبری برای خارج شدن از این برنامه و برگشتن به دسکتاپ وجود نداره، هیچ کاری نمی‌شه کرد. ولی تو سیستم عامل قوی مثل Ubuntu این‌طور هم نیست که نشه هیچ کاری کرد. برای حل این مشکل و بستن برنامه‌ی از کار افتاده مراحل زیر رو انجام بدین: ۱. کلیدهای Alt + Ctrl + F1 رو همزمان فشار بدین. ۲. در صفحه‌ای که میاد اول اسم کاربری و بعد پسورد خودتون رو وارد کنید. ۳. حالا در خط فرمان، دستور top رو تایپ کرده و کلید Enter رو فشار بدین. ۴. لیستی از برنامه‌های در حال اجرا می‌بینین. برنامه‌ای که می‌دونین از کار افتاده رو پیدا کرده و PID اون که در آخرین ستون سمت چپ نوشته شده رو به خاطر بسپارید. ۵. کلید k رو روی صفحه کلید فشار بدین. ۶. عدد PID که در قسمت قبل به خاطر سپرده بودین رو وارد کنید و Enter رو بزنین. ۷. در جواب سوالی که می‌پرسه عدد ۹ رو وارد کنین و Enter رو بزنین. ۸. حالا برنامه‌ای که از کار اف

لبت "نه" گوید و پیداست...

لبت "نه" گوید و پیداست می گوید دلت: "آری" که این سان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری! دلت می آید آیا از زبانی این همـه شیرین ؟ تو تنها حرف تلخی را ، همیشه بر زبان آری ؟ نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیّاری تو را چون آرزوهایت همیشه دوست خواهم داشت به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری چه زیبا می شود دنیا برای من ، اگر روزی تو از آنی که هستی ، ای معما! پرده برداری   محمدعلی بهمنی

خود درگیری!

الان از اون وقتاست که دو نفر تو سرم با هم دعوا می‌کنن! خدا رحم کنه! - من اذیت شدم، بهم ظلم شده. نمی‌تونم ساکت بشینم و جبران نکنم. + نه حامد، این کار درست نیست. یه وقت این کارو نکنیا! - آخه نمی‌تونم همینطور بشینم و ببینم که هر کاری دلشون خواسته باهام کردن و الان دارن بهم می‌خندن. + اون موقع که اذیتت می‌کردن چرا ساکت بودی؟ - خواستم. به خدا خواستم. ولی فکر کردم اگه ساکت بمونم کار خوبی کرده‌م. فکر کردم... + خوب اشتباه کردی. - نه، تو نمی‌فهمی. تا تو شرایط قرار نگیری نمی‌تونی درک کنی. + خوب حالا که چی؟ - حالا دارم ضجر می‌کشم. حالا که کار از کار گذشته، می‌خوام منم جبران کنم. اصلا مگه نه این که آدم نباید ظلم رو قبول کنه؟ + خوب؟ - منم می‌خوام جواب بدم. جواب کاری که باهام شده رو. + به وقتش باید این کارو می‌کردی. الان دیگه این کارت فقط واسه آروم کردن خودته، نه واسه نپذیرفتن ظلم. - ولی اگه آرومم بشینم خیلی پر رو می‌شن. فکر می‌کنن تو این دنیا هر کار دلشون بخواد می‌تونن بکنن و ... + آروم باش حامد. به نظر من اشتباهه این کارت. - نمی‌تونم. بدجوری ضجر می‌کشم. :'(

اعتقادات

اعتقاداتم را بر اساس افراد پایه‌گذاری نکردم که شکستن آن‌ها باعث شکستن عقایدم شود. توضیح: این روزا مردم دیگه مثل قبل نیستن. بدجوری اعتقاداتشونو از دست دادن. خیلی از مردم دیگه روزه نمی‌گیرن. اگر از اول اینطوری بودن مسأله‌ای نداشت، عقیده‌ی هر کس محترمه. ولی مشکل این‌جاست که عوض شدن. همه‌اش هم به خاطر اینه که چیزایی که بهش اعتقاد داشتن فقط به خاطر این بود که افرادی که به نظرشون خوب و قابل احترام بودن ظاهرا این اعتقادات رو داشتن. ولی وقتی خلافش ثابت شد و رفتار دیگه‌ای از این افراد دیدن یا شخصیت این افراد به هر دلیلی شکست، مردم هم اعتقاداتشون شکست... ای کاش مردم کمی هم فکر می‌کردن.

جنون

یکی ازم پرسید وقتی میگی اینقدر اذیتت می‌کنه چرا دوستش داری؟ گفت عاقل باش. دوست داشتن دلیل می‌خواد. فکر کردم، بهش گفتم شاید حق با شما باشه. ولی دلم چیز دیگه‌ای می‌گفت. دلم هنوز نتونسته هیچ کدوم از اذیتا رو باور کنه. می‌گه شرایط باعث شد، وگرنه اون خیلی خوبه. می‌دونی، وقتی دلت دیوونه باشه دیگه هیچ حرف عاقلانه‌ای تو سرش نمی‌ره. بعضی‌ها بهم می‌گن تو خل شدی، نمی‌فهمی. دلم می‌گمه به مجنون هم همین حرفا رو زدن. به حرفشون گوش نکن. آدما به هر کی که مثل بقیه نباشه می‌گن دیوونه...

مشکل اعداد اعشاری در برنامه‌نویسی... (ادامه)

مثل این که مشکلی که در پست قبل ( در استفاده از اعداد اعشاری در MATLAB دقت کنید ) به اون اشاره کردم فقط مختص به MATLAB نیست و این مشکل در تمامی زبان‌های برنامه‌نویسی ممکنه ایجاد بشه. برای اطلاعات بیشتر می‌تونین به مقاله‌ی زیر مراجعه کنید: Bruce Dawson, "Comparing floating point numbers" از دوست خوبم آقای محسن نورآذر که این نکته رو به من گوشزد کردند متشکرم.

در استفاده از اعداد اعشاری در MATLAB دقت کنید

اگه جزء افرادی هستین که با نرم‌افزار MATLAB سر و کار دارین، حتما این مطلب رو بخونین تا به مشکلی که حدود یک ماه وقت من رو الکی گرفت بر نخورین. یک ماهی بود که من از برنامه‌ای که نوشته بودم جواب دلخواهم رو نمی‌گرفتم. تو برنامه متغیری بود که مقدارش به صورت اعشاری زیاد می‌شد و بعد با عدد ۱ مقایسه می‌شد که اگر مقدارش ۱ شده باشه یک سری دستورات اجرا بشه. ولی اون دستورات هیچ‌وقت اجرا نمی‌شدن و چون برنامه حجمش کمی زیاد بود، پیدا کردن این که مشکل از اجرا نشدن این قسمته تا وقتی که برنامه رو کاملا دقیق دیباگ نکردم معلوم نشد. قضیه از این قراره که اعداد اعشاری و صحیح برای MATLAB متفاوت هستن. در واقع جواب کد زیر در MATLAB برابر یک نخواهد شد و مقدار صفر رو برمی‌گردونه: (0.1 + 0.1 + 0.1 + 0.1 + 0.1 + 0.1 + 0.1 + 0.1 + 0.1 + 0.1) == 1 دلیلش هم اینه که MATLAB جواب اون جمع رو به صورت یک عدد اعشاری می‌شناسه (1.0000) و این عدد اعشاری نسبت به عدد صحیح ۱، یک بیت اضافه داره و در نتیجه این دو مقدار برای MATLAB برابر نخواهند بود. راه حل این مشکل استفاده از کدی مانند کد زیر است: (0.1 + 0.1 + 0.

هوای دلم بارانی ست

پشت این پنجره ها وقتی بارون می باره وقتی آهسته غروب تو خونه پا می ذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت می کاره وقتی شبنم می شینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تو رو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم می کنم می دونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس می کنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون می باره شعر از مریم حیدرزاده مرحوم ناصر عبداللهی این شعر رو به صورت آواز خونده ن. کارشون خیلی قشنگه. روحش شاد. 

قوانین سرنوشت

آموخته‌ام که برای ساختن آینده دو عامل مهم است: تلاش و نیکی به دیگران. اولی اگر نباشد باید منتظر سرنوشت و آنچه برایت رقم می‌زنند باشی. ولی اگر تلاش کنی، خداوند نیز برای رسیدن به هدفت تو را یاری خواهد کرد. دومی اگر فراموش شود، باید منتظر حوادثی باشی که به ناگاه همه چیز را نابود خواهند کرد یا راه را برایت دشوار می‌کنند. پس اگر راه موفقیت خود را از سمت آزار یا نابودی دیگران انتخاب کردی، بدان که به هدفت نخواهی رسید و اگر هم رسیدی، مدت زیادی دوام نخواهد داشت. پس تلاش کن، پاک باش و نیکی کن تا خود راهت را انتخاب کنی.

امان از کودک درون!

شنیدین می‌گن هر کسی تو وجودش یه چیزی داره به اسم کودک درون؟ امان از این کودک درون! تو وجود من دیگه این مسئله گاهی خیلی قدرتمند می‌شه. تا جایی که گاهی باعث می‌شه آبروم بره و حسابی خجالت بکشم! مثل دیشب. دیشب رفته بودم حموم. تو حموم اصلا متوجه نشده بودم که واسمون مهمون اومده. بیرون که اومدم، با صدای بلند تکیه کلام یکی از مجری‌های برنامه کودک رو گفتم (نمی‌گمش تا فردا بهونه‌ای نشه واسه دوستان که هر وقت بهم می‌رسن اونو تکرار کنن!). روبرومو که دیدم، دیدم مهمونا نشسته‌ن تو پذیرایی و شروع کردن به خندیدن! خودم هم خنده‌م گرفت از کارم و حسابی خجالت کشیده‌م. انگار که نه انگار ۲۵ سالمه! کلی عذرخواهی کردم ازشون. ولی دیگه آبروی رفته رو که نمی‌شد جمعش کرد! باید این کودک درونمو حسابی ادبش کنم تا یه کم وقت شناس‌تر باشه. آخه دیگه شورشو در آورده! البته من دوستش دارم. چون فکر می‌کنم بیشتر شادی‌های زندگی کار اونه. ولی خوب گاهی هم اینطوری می‌کنه دیگه، حسابی آبروی آدمو می‌بره. امان از این کودک درون!

انسان‌های عاقل!

بزرگ‌ترین حماقت‌ها را از کسانی دیدم که خود را عاقل‌ترین انسان‌ها می‌پندارند. به یاد این سخن برتراند راسل افتادم که می‌گوید: «مشکل دنیا این است که احمق‌ها کاملاً از خود یقین دارند و آن‌ها که داناترند سرشار از شک و تردیدند.»

ماه رمضان

فرا رسیدن ماه رمضان رو به همه‌ی مسلمانان تبریک می‌گم. من عاشق این ماهم. با وجود سختی گرسنگی‌هایی که می‌کشیم، در تمام مدت این ماه احساس خوبی دارم که هیچ وقت دیگه نمی‌تونم به این خوبی حسش کنم. این ماه واسه من یادآور خاطرات خیلی خوبیه که خیلیاش مربوط می‌شه به کنار گذاشتن اشتباهات بزرگ. امیدوارم امسال هم همه بتونیم حداکثر استفاده رو از این ماه ببریم و خدا هم عبادات همه رو قبول کنه و ما رو یاری کنه. پ.ن: کاش امسال صدا و سیما نوای قشنگ ربنای استاد شجریان رو از ما دریغ نکنه. ربنای استاد واسه من یکی از اجزای جدا نشدنی این ماه مبارکه که خاطرات شیرینی رو واسه‌م زنده می‌کنه.

کلبه‌ی خیالی

دو پست در یک روز نشونه‌ی افسردگی مفرطه!!! گاهی دلم می‌گیره، نمی‌دونم چیکار کنم. فقط این‌جا آرومم می‌کنه. مثل یه کلبه‌ی خیالیه که واسه خودم ساختم. هر چند وقت یک بار میام تنها توش می‌شینم و واسه خودم حرف می‌زنم تا آروم بشم. رهگذرا هم گاهی از پنجره‌ش یه نگاهی بهم می‌ندازن و می‌رن. بعضیاشون می‌گن داشت حرف دل منو می‌زد، بعضیاشونم می‌گن عجب احمقیه. بقیه هم بی‌تفاوت بدون این‌که چیزی بگن فقط تصویری از من می‌بینن و رد می‌شن. آدم نمی‌تونه احساس دیگران رو تا تو شرایط اونا قرار نگرفته درک کنه. چند سالی هست، احساس می‌کنم افسرده شده‌م.

سکوتِ شکستن

معمولا وقتی چیزی شدیدتر بشکنه صدای بیشتری می‌ده. ولی دل کاملا عکس اینه. هر چی شدیدتر بشکنه، صدای کمتری ازش درمیاد. گاهی دل آدم همچین می‌شکنه که هیچ صدایی ازش درنمیاد...

قناری کوچولوی من

مطلبی که می‌خوام بنویسم خاطره‌ایه مربوط به سال‌های خیلی دور. یکی از خاطرات کودکیم که هیچ وقت از ذهنم پاک نشد. ابتدایی بودم. فکر کنم کلاس سوم یا چهارم ابتدایی. دایی جونم خونه‌ی ما بودن. یه روز دایی از سر کوچه یه قناری پیدا کردن. یه قناری زرد و کوچولوی خوشگل. از ترس این که یه وقت گربه بخوردش آوردنش خونه. خونه‌مون یه پاسیو داشت. روز اول قناری رو تو پاسیو نگه داشتیم. فرداش با دایی رفتیم از بازار واسش یه قفس خریدیم. آخه تو پاسیو اصلا نمی‌شد نگهش داشت! همه‌ش دوست داشت فرار کنه! یه ظرف آب و ظرف دونه هم همراهش خریدیم. از مغازه‌های پرنده فروشی هم پرس و جو کردیم، فهمیدیم که غذای قناری ارزن و دونه‌ی کتانه. ما هم واسش کلی ارزن خریدیم. قفس قناری رو آماده کردیم و قناری کوچولو رو گذاشتیم توش. خدا می‌دونه که این قناری چقدر می‌خوند. آوازش هم خیلی خیلی قشنگ بود. صبح‌های زود با صدای آوازش از خواب بیدار می‌شدیم، شب‌ها هم با آواز قشنگش می‌خوابیدیم. می‌گفتن نوک قناری کم کم رشد می‌کنه و اذیتش می‌کنه. ما هم یه قند رو دیوار قفسش گذاشته بودیم که بهش نوک بزنه تا نوکش ساییده بشه و اذیت

یادداشتهایی در اتوبوس

روزی که داشتم برمی‌گشتم خونه، تو اتوبوس چیزایی نوشته بودم که بعدا این جا وارد کنم. حالا امروز بالاخره وقت شد تا اونا رو بنویسم. چهارم تیر ماه ۱۳۹۰، اتوبوس تهران - زنجان راننده فیلم طنز ابتدایی‌ای گذاشته تا ما رو سرگرم کنه! من هدفون تو گوشمه و آهنگ‌های تو گوشیمو گوش می‌دم. هر قدر سعی می‌کنم نکته‌ی خنده داری تو فیلم پیدا کنم، نمی‌شه. یه نفر کنارم نشسته. مرتب می‌زنه زیر خنده، دستشو می‌زنه رو پاش و برمی‌گرده رو به مسافرهای دیگه و اون قسمت فیلم رو واسشون تشریح می‌کنه! دیگران بی‌تفاوت، حتی نگاهشم نمی‌کنن. چقدر این فیلم ساده شادش کرده... اول با خودم فکر کردم این بنده خدا چقدر ساده‌ست! به چه چیزای ساده و ابتدایی‌ای می‌خنده. بعد فکر کردم: این چقدر ساده‌ست؟! یا ذهن من به قدری مسمومه که چیزای ساده نمی‌تونه شادم کنه؟ این ساده‌ست یا من مریضم؟! اصلا کی گفته کسی که پیچیدگی واسش لذت بخشه بیشتر از کسی که از ساده‌ترین مسائل لذت می‌بره بیشتر می‌فهمه؟ به این جا که می‌رسم باز دچار تناقض می‌شم. هر کسی دنیا رو از زاویه دید خودش می‌بینه و راجع به دیگران قضاوت می‌کنه. اونایی که دنیا رو مثل خودش می‌بینن تایی

اسپم (هرزنامه(

تو کشور ما مردم به بعضی مسائل اصلا توجه نمی‌کنن. مسائلی که شاید در حال حاضر مشکل جدی واسشون ایجاد نکنه ولی کم کم با گذر زمان می‌تونن مشکل ساز باشن. اسپم یا هرزنامه یکی از همین مشکلاته که کم کم داره جدی میشه. حداقل واسه من که دیگه داره واقعا آزار دهنده می‌شه. تعریف هرزنامه از ویکی‌پدیا : « هرزنامه یا اسپم (به انگلیسی : E-mail spam )، سو استفاده کردن از سیستم انتقال پیام است (شامل اکثر وسایل انتشار رسانه‌ای، سیستم‌های تحویل دیجیتال) که به پیام‌های گروهی و ناخواسته اطلاق می‌گردد. بیشترین فرم شناخته شده هرزنامه، هرزنامه‌های پست الکترونیک است گرچه این کلمه در رسانه‌های دیگری همچون: هرزنامه instant messaging ، هرزنامه گروه‌های خبری ، هرزنامه موتورهای جستجو وب ، هرزنامه در بلاگ‌ها ، هرزنامه در ویکی ، هرزنامه در تبلیغات طبقه بندی شده آنلاین ، هرزنامه در پیام‌های گوشی‌های همراه ، هرزنامه در انجمن‌های اینترنتی ، فکس‌های ناخواسته ، هرزنامه در شبکه‌های اجتماعی و هرزنامه در شبکه‌های اشتراک فایل هم دیده می‌شود. فرستادن هرزنامه همچنان به دلیل صرفه اقتصادی پایدار می‌ماند زیرا تبلیغ کنندگان هی

برگشتم!!!

چند وقتی بود که به خاطر امتحاناتم نتونسته بودم چیزی بنویسم. اما حالا هم امتحانام تموم شده، هم حسابی استراحت کرده‌ام! دیگه واقعا از خوابگاه خسته شده بودم. امیدوارم حالا که خونه‌ام نوشته‌هام شادتر باشن! هر چند، شاد نبودن نوشته‌ها دلایل دیگه‌ای داره که شاید بعدها بیشتر راجع بهشون نوشتم. راستی، من هر چیزی که این‌جا می‌نویسم از خودمه مگر این که آخر نوشته منبع رو ذکر کنم. این شامل تمام جملات حکیمانه‌ی خودم هم میشه! یعنی اگه پایینش منبعی نوشته نشده بود، بدونین از خودمه!!! :)

سخن تازه

هين سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود وا رهد از حد جهان، بی حد و اندازه شود خاک سيه بر سر او کز دم تو تازه نشد يا همگی رنگ شود، يا همه آوازه شود هر کی شدت حلقهٔ در زود برد حقهٔ زر خاصه که در باز کنی، محرم دروازه شود آب چه دانست که او گوهر گوينده شود خاک چه دانست که او غمزۀ غمازه شود روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود ناقهٔ صالح چو ز کُه زاد يقين گشت مرا کوه پی مژدۀ تو اشتر جمازه شود راز نهان دار و خمش، ور خمشی تلخ بود آنچه جگر سوزه بود، باز جگر سازه شود مولانا

بر سرمای درون

همه     لرزشِ دست و دلم                            از آن بود که عشق            پناهی گردد، پروازی نه گریزگاهی گردد. آی عشق آی عشق چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست. *** و خنکای مرهمی                     بر شعله‌ی زخمی نه شورِ شعله بر سرمای درون. آی عشق آی عشق چهره‌ی سُرخ‌ات پیدا نیست. *** غبارِ تیره‌ی تسکینی                        بر حضورِ وَهن و دنجِ رهایی               بر گریزِ حضور، سیاهی          بر آرامشِ آبی و سبزه‌ی برگچه                   بر ارغوان آی عشق آی عشق رنگِ آشنایت پیدا نیست. احمد شاملو

هر قدمی را که برمی‌دارم نگرانم

هر قدمی را که برمی‌دارم نگرانم. جلوی پایم را می‌نگرم. گاهی مورچه‌ها خیلی بیشتر از آن هستند که بتوانی مراقب همه‌ی آن‌ها باشی. موجوداتی کوچک، زیبا و سخت کوش. از دید آفریدگارم، کدامیک از ما با ارزشتریم؟ من یا مورچه‌ها؟ اگر از نظر اندازه‌ی جسممان مقایسه شویم، من بزرگترم! من بزرگترم؟! نه، اشتباه می‌کنم. بستگی دارد از دید چه کسی بنگری. از دید یک مورچه، من خیلی بزرگترم. از دید خودم هم بزرگم. اما بگذارید کمی بالاتر برویم. از دید یک فیل چطور؟! باز هم من بزرگترم! ولی من هم برای یک فیل کوچکم! باز هم بالاتر... از دید زمین؟ مورچه اصلا دیده نمی‌شود! اما من هم دیگر هیچ نیستم. از دید خورشید، کهکشان، ... هر چه بالاتر می‌رویم دیگر ابعاد من و مورچه زیاد با هم فرقی نمی‌کند. از نظر آفریدگارم چطور؟ او تمام کهکشان، سیارات، ... همه‌ی جهان را آفریده است. او از همه چیز و همه کس بزرگتر است. پس بین من و آن مور کوچک از نظر او نباید تفاوتی باشد. هر دو ما خیلی کوچک هستیم. اما مهربانی پروردگارم بی حد و اندازه است. هر دو ما را آفریده است و لحظه‌ای از ما که از کوچکترین آفریده‌های او هستیم غافل نمی‌شود. او همه‌ی بندگانش

ما کجاییم؟!

امروز خبری رو خوندم: اولین کامپیوتر کوانتومی تجاری معرفی شد. منبع: http://dwave.wordpress.com/2011/05/11/learning-to-program-the-d-wave-one/ شرکت سازنده: http://www.dwavesys.com/en/products-services.html مقاله‌ی مربوطه در ژورنال Nature: Quantum annealing with manufactured spins اول که این خبر رو دیدم خیلی خوشحال شدم. ولی بعد دلم گرفت. ما کجای این دنیای بزرگیم؟ دنیا داره خیلی سریع پیشرفت می‌کنه و ما سر جامون ایستادیم. وقتی دنبال منبع اصلی خبر رفتم بیشتر دلم گرفت. می‌دونین چرا؟! چون دیدم منبع اصلی خبر فیلتر شده. «مشترک گرامی...»!!! واقعا واسه خودمون متاسفم...