رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب خانواده

عروسی خواهر جان

امشب شب عجیبه برام. فردا عروسی خواهر گلمه و فردا شب این موقع می‌رن خونه خودشون. با این که خوشحالم و براشون آرزوی خوشبختی دارم اما اعتراف می‌کنم که اشک ریختم. هیچ فکر نمی‌کردم همچنین شبی اینقدر احساساتی بشم. رفتن تنها خواهر از خونه وقتی تنها برادرش باشی خیلی سخت‌تر از اونیه که فکرش رو می‌کردم. البته منم زیادی اینجا موندم. ۳۶ ساله باشی و هنوز تو خونه پدری باشی، عادی نیست. ولی این چیزی رو در مورد دور شدن از خواهری که بخشی از وجودته عوض نمی‌کنه. چقدر سریع می‌گذره. انگار همین دیروز بود که برای اولین بار تو بیمارستان بغلش کردم. چقدر کوچولو و شکننده بود. اما حالا برای خودش خانمی شده و داره می‌ره سر خونه و زندگی خودش. براشون آرزوی خوشبختی دارم و امیدوارم خدا همیشه هوای همه خانواده رو داشته باشه. هیچ چیز تو این دنیا ارزشمندتر از خانواده نیست.

پدر

خیلی دوست داشتم مطلب ادبی یا شعر زیبایی برای امروز پیدا کنم ولی هیچ مطلبی به دلم ننشست. شاید چون هیچ حرفی رو در حد بزرگواری پدرم و عشقم به ایشون پیدا نکردم. همین شد که ترجیح دادم هر چند مختصر، ولی با قلم کودکانه‌ی خودم بنویسم. شاید هیچ‌کدوم از ما نتونیم میزان علاقمون به پدرانمون رو با کلمات بیان کنیم. ولی یه حس جالب واسه من هست که نمی‌دونم شما هم تجربه‌اش کردید یا نه. هر قدر که سنم بالاتر می‌ره علاقه‌ام به پدر بیشتر می‌شه. انگار آدم هر قدر که بیشتر سختی‌های زندگی رو می‌چشه بیشتر پدرش رو می‌شناسه. معمولا وقتی با مشکلی مواجه می‌شی و روش پدرت در مواجهه با اون به یادت میاد می‌بینی بهترین راه ممکن رو برای حل مشکل انتخاب کردن. اونوقت به خودت می‌گی کار پدرم خیلی درسته. من اگه بتونم به گرد پاشون هم برسم کلی هنر کردم! این می‌شه یه شناخت عملی! و باعث چند برابر شدن علاقه‌ی آدم به پدرش می‌شه. امروز یک sms جالب بهم رسید: مادرا مثل مداد خودشون رو ذره ذره فدای نوشتن زندگی می‌کنن ولی پدرا مثل خودکارن: از بین رفتنشون رو نمی‌بینی اما یکدفعه جوهرشون تموم می‌شه... بیاین قدر این...

پدر، این کوه استوار

دیروز یکی از بزرگترین روزهای سال بود. روزی که تمام روزهای دنیا از پس تحمل بزرگی نامش برنمی آیند. به راستی اگر تمام روزهای سال را هم روز پدر بنامند، از توصیف بزرگی او عاجز خواهند بود. پدر، این فرشته ی بزرگ که می تواند با فرزند خردسالش هم بازی شود، فرزند نوجوانش را راهنمایی کند، دست فرزند جوانش را بگیرد و او را بالا بکشد... و تنها حرفی که از خود می گوید سکوت است. محبت بی دریغ برای خانواده و سکوت در مورد خواسته ها و دغدغه های خود. کافی است درون چشمانش را بنگری تا دریابی که پشت این کوه استوار دریایی طوفانی است. اما این کوه استوار هیچ گاه اجازه نمی دهد طوفان دریا به خانواده برسد. تنها خنکای نسیم دریا است که روح فرزندان را می نوازد. در توصیف خوبی های این بزرگواران هر چه بگویم کم گفته ام. حرفم را خلاصه می کنم و فقط میگویم، این عید فرخنده بر تمام پدرهای دنیا مبارک باد. از خداوند می خواهم این فرشته های بزرگوار را برای خانواده هایشان حفظ کند و آن ها که دیگر در بین ما نیستند را بیامرزد. با آرزوی سلامتی همه ی پدرها.

دیروز زنجان، امروز بیرجند

بعد از حدود سه ماه موندن پیش خانواده دیروز دوباره اومدم بیرجند. با این‌که این‌جا مزیتی جز دیدن استاد راهنما نداره، ولی چون تو خونه زیادی خوش می‌گذره همچین تغییری واسم لازم بود! کلا هر چی شرایط سخت‌تر باشه بهتر کارامو انجام می‌دم. این مسافرت یه روزه یه کم دردسر هم داشت! البته بخش تهران به بیرجندش. اول از تاکسی که تو ترمینال سوار شدم بگم. نکته‌‌ی جالبی توش دیدم و اونم نرخ تصویبی کرایه بود که پشت شیشه‌ی تاکسی زده بود: ۱۴۸۱۲ ریال! من واقعا نمی‌دونم این روزا که کوچکترین واحد پولی دست مردم ۲۵۰ ریاله، اینو چطور حساب کردن و با چه رویی نوشتن! مخصوصا اون ۲ ریال آخرش منو کشته! و اما قسمت بعدی سفر. این بار برای اومدن به بیرجند بلیط هواپیمایی ماهان رو داشتم. یک چمدون بزرگ داشتم که موقع تحویل بار به پیشنهاد متصدی اون قسمت تسمه‌ پیچیش کردم تا یه وقت موقع جابه‌جایی بارها باز نشه. هواپیما یه چیزی شبیه مینیبوس به اسم هواپیمای BAE-146 بود! بعد از سوار شدن هم که دیدیم هوای داخل خیلی گرمه. سیستم تهویه هوا هم باد گرم می‌زد. یکی از مسافرا که فکر کنم مشکل تنفسی داشت در اثر گرما مجبور شد از ...