چند وقت پیش ایمیلی بهم رسید که داستان زیبایی رو بیان میکرد. فکر کردم خوندنش برای شما هم جالب باشه. البته منبع اصلی این داستان رو نمیدونم و از نویسندهی حقیقی به خاطر ذکر این داستان بدون منبع عذرخواهی میکنم. لطفا اگر منبعش رو میدونستین به منم بگین تا اینجا بنویسم. بهتره حرفای خودمو تو پست بعدی بنویسم و فعلا نظر شما رو به خوندن این داستان کوتاه زیبا جلب میکنم. کشیش سوار هواپیما شد. کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد. در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد. هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چه ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای ...