رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2015

لعنت به سرطان

خیلی سخته وقتی عزیزی همینطور جلوی چشمات پر پر می‌شه و جز نشستن و دیدن کار دیگه‌ای نمی‌تونی بکنی. انگار یه چیزی تو گلوت گیر کرده و داره خفه‌ات می‌کنه. انگار قلبت می‌خواد تیکه تیکه بشه. نمی‌تونم باور کنم ابراهیممون داره می‌ره . نه، باید پیشمون بمونه. لعنت به سرطان... ای کاش معجزه‌ای بشه... خدایا! فقط تو می‌تونی، کمکمون کن...

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

اولین هفته‌ی کاری

اولین هفته‌ی اولین شغل جدیم گذشت. روزای فوق‌العاده‌ای بودن. در کنار این فرشته‌های کوچولو بودن خیلی لذت‌بخشه. می‌ترسم خیلی زود معتاد بشم و واسه همیشه تو کاری بمونم که به درسی که خوندم ربطی نداشته باشه. خنده‌های عمیقشون، گریه‌های دلسوزشون، قهرهای زودگذرشون، معصومیت و صداقتشون ... منو ببندید به تخت، دارم معتاد می‌شم!