رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب آرامش

جریان اطلاعات

ای دنیای مدرن، دنیای جریان پیوسته و بی‌رحمانه اطلاعات! لحظات عمیق را، آرامش ما را گرفتی.  خواندن بی‌دغدغه یک صفحه کتاب، گوش کردن به یک موسیقی ناب، بدون هجوم افکار آشفته و خراب... وای از این همه اطلاعات پر آب و تاب...

ما انسان‌ها با هم فرق داریم

نوشتن هم حال و هوایی می‌خواد. یه وقتایی هر روز این حال وهوا رو داری، یه وقتایی هم چندین ماه نمی‌شه. تو این سی و یک سالی که از زندگیم گذشته خیلی تلاش کردم تو مسیری باشم که خودم دوست دارم. زندگی فقط یه باره. درست نیست بذاری بقیه چارچوبش رو واست بسازن. ولی ساختن چارچوب خودت هم به این سادگیا نیست. از بچگی جامعه یه سری شرایط رو بهت تحمیل می‌کنه. فرقی هم نمی‌کنه کجای دنیا باشی، همه جا همینه. بالاخره هر جامعه‌ای شرایط و ارزش‌های خودش رو داره که به زندگیت شکل می‌ده. این که چقدر بتونی خارج از این ساختار چیزی رو که دوست داری بسازی به توانایی‌های خودت بستگی داره. کار سختیه ولی وجود آدمایی که این کار رو کردن نشون می‌ده که ممکنه. من از اول راه درس خوندن رو انتخاب کردم. خوب که فکر می‌کنم مطمئن نیستم که این راهی بود که خودم دوست داشتم یا شرایط محیط باعث شد این مسیر رو انتخاب کنم. تو دوره‌ی ما اکثر هم سن‌هامون همین راه رو رفتن. تنها چیزی که می‌دونم اینه که الآن از کاری که کردم راضیم. خود درس خوندن شاید همیشه کار لذت‌بخشی نباشه ولی در مجموع باعث شده احساس کنم تو جاده‌ا...

دفترچه خاطرات

منم دفترچه خاطراتی واسه خودم دارم. ولی نه گوشه‌ی کمد قایمش کرده‌م، نه از این که دیگران بخوننش ناراحت می‌شم. این‌جا دفترچه خاطرات منه. واستون باز گذاشتمش تا بخونیدش و از هر چیزیش که خوب بود استفاده کنین و جاییش که بد بود رو تکرار نکنین. نوشتنش واسه من آرامش و ثبت خاطرات و واسه شما مرور تجربیات یه نفر دیگه‌ست. در نهایت شما من رو بیشتر خواهید شناخت ولی من ممکنه هرگز تو زندگیم شما رو نبینم. فقط ازتون خواهشی دارم: هیچ‌وقت اونو تفسیر و راجع به من قضاوت نکنین. اگر گاهی پای این دفترچه یادداشتی بنویسید، از خوندن نظرتون و این که میفهمم حرفامو خوندین و تنها نیستم، خوشحال می‌شم. ممنون.

فراموشی

آدمیزاد چه جالبه: تا وقتی چیزیو داره که نگران از دست دادنشه آرامش نداره. ولی وقتی اونو از دست داد مدت زیادی نمی‌گذره که همه چیزو فراموش می‌کنه و آروم می‌شه...

برای آرامش و موفقیت باید جور دیگری فکر کرد...

نمی‌خوام نصیحت کنم. اینا حرفاییه که در واقع دارم به خودم می‌گم. اگر پست قبلی با عنوان راز آرامش رو نخوندین، توصیه می‌کنم قبل از خوندن این مطلب، بخونیدش. این چند وقت اتفاقاتی تو زندگیم افتاده که باعث شده خیلی به نحوه‌ی زندگی و تفکراتم فکر کنم و اونا رو نقد کنم. یه روز به یاد داستانی که تو یکی از ایمیلام خونده بودم (که تو پست قبلی بیان کردم) افتادم. کلی بهش فکر کردم و متوجه بزرگ‌ترین اشتباه خودم تو زندگی شدم. شاید خیلی از ما فکر می‌کنیم و می‌گیم که تو زندگی باید به خدا توکل کرد. ولی واقعا قلبا چقدر به این حرف عمل می‌کنیم؟ کودک داستان خیلی از سالم رسیدن به مقصد مطمئن بود. چون به پدرش که خلبان هواپیما بود اعتماد و اطمینان کامل داشت. ولی ما چطور؟ چقدر به خدای خودمون که آفریننده‌ی همه‌ی جهانه و امور تمام جهان در دستشه اعتماد داریم؟ بذارین در کنار داستان اون کودک شما رو به یاد داستان حضرت یوسف بندازم. آیه‌ی ۴۲ سوره‌ی یوسف رو ببینید. اونطور که می‌گن اگر حضرت یوسف به جای این‌که برای نجاتشون از زندان به دوستی که از زندان آزاد می‌شد امید داشته باشن به خدا امید می‌بستن، ...

راز آرامش

 چند وقت پیش ایمیلی بهم رسید که داستان زیبایی رو بیان می‌کرد. فکر کردم خوندنش برای شما هم جالب باشه. البته منبع اصلی این داستان رو نمی‌دونم و از نویسنده‌ی حقیقی به خاطر ذکر این داستان بدون منبع عذرخواهی می‌کنم. لطفا اگر منبعش رو می‌دونستین به منم بگین تا این‌جا بنویسم. بهتره حرفای خودمو تو پست بعدی بنویسم و فعلا نظر شما رو به خوندن این داستان کوتاه زیبا جلب می‌کنم. کشیش سوار هواپیما شد.  کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می ‎ رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ می ‎ رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.  در جای خویش قرار گرفت.  اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمی ‎ رسید.  مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد. هواپیما از زمین برخاست.  اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند.  پاسی گذشت.  همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در جمع بعد چه ‎ ها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت.  ناگاه، چراغ بالای ...