حس صخرهنوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!
در ظلمت شبهای بیابان هر بار از دور نور فانوسی را میبینم. به امید یافتن همراه به سمت نور میروم، اما هیچ هممسیری نمییابم. تنها دمی با فانوسبهدستان همصحبت میشوم. آنها که خوبند پس از جدایی تکهای از قلب مرا با خود میبرند و ظالمان خاری در بدنم فرو میکنند. تو چه دانی که اولی دردناکتر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.
نظرات
ارسال یک نظر