حس صخرهنوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!
یکی دو هفتهی سخت برای خانوادهی ما گذشت. تو این مدت فهمیدم مردم چقدر مهربون و خوبن. درسته که ما تو این شهر به ظاهر غریبیم ولی دوستانی داریم که از فامیل به ما نزدیکترن. دوستانی که دلهایی به بزرگی دریا دارن و محبتی به اندازهی تمام دنیا و به قول سهراب، دوستانی بهتر از آب روان. من خودم هیچوقت نتونستم اینطوری باشم. این جور وقتها آدم بد بودن خودش رو کاملا احساس میکنه. این که افرادی بی دریغ به تو محبت کنن و زندگیشون رو برای راحتی تو دشوار کنن نشون میده که چقدر دلهای بزرگی دارن. باور کن آدمای خوب تو این دنیا خیلی زیادن. اگر گاهی این مسأله رو فراموش میکنیم شاید از تنگ نظری و بد بودن خودمون باشه. از همهی شماها به خاطر محبتهاتون ممنونم. ای کاش من هم بتونم مثل شما باشم...
نظرات
ارسال یک نظر