روزی که داشتم برمیگشتم خونه، تو اتوبوس چیزایی نوشته بودم که بعدا این جا وارد کنم.
حالا امروز بالاخره وقت شد تا اونا رو بنویسم.
چهارم تیر ماه ۱۳۹۰، اتوبوس تهران - زنجان
راننده فیلم طنز ابتداییای گذاشته تا ما رو سرگرم کنه!
من هدفون تو گوشمه و آهنگهای تو گوشیمو گوش میدم.
هر قدر سعی میکنم نکتهی خنده داری تو فیلم پیدا کنم، نمیشه.
یه نفر کنارم نشسته.
مرتب میزنه زیر خنده، دستشو میزنه رو پاش و برمیگرده رو به مسافرهای دیگه و اون قسمت فیلم رو واسشون تشریح میکنه!
دیگران بیتفاوت، حتی نگاهشم نمیکنن.
چقدر این فیلم ساده شادش کرده...
اول با خودم فکر کردم این بنده خدا چقدر سادهست!
به چه چیزای ساده و ابتداییای میخنده.
بعد فکر کردم: این چقدر سادهست؟! یا ذهن من به قدری مسمومه که چیزای ساده نمیتونه شادم کنه؟
این سادهست یا من مریضم؟!
اصلا کی گفته کسی که پیچیدگی واسش لذت بخشه بیشتر از کسی که از سادهترین مسائل لذت میبره بیشتر میفهمه؟
به این جا که میرسم باز دچار تناقض میشم.
هر کسی دنیا رو از زاویه دید خودش میبینه و راجع به دیگران قضاوت میکنه. اونایی که دنیا رو مثل خودش میبینن تایید میکنه و بقیه رو قبول نداره.
اما واقعا کی میتونه بگه که افکارش حتما درستن در صورتی که هرگز دنیا رو از زوایای دیگه ندیده؟
نمیدونم.
پ.ن: کی میدونه الان بغل دستیم راجع به من با خودش چه فکری میکنه؟! شاید الان داره با خودش میگه این یارو عجب دیوانهایه!!!
نظرات
ارسال یک نظر