رد شدن به محتوای اصلی

یادداشتهایی در اتوبوس

روزی که داشتم برمی‌گشتم خونه، تو اتوبوس چیزایی نوشته بودم که بعدا این جا وارد کنم.
حالا امروز بالاخره وقت شد تا اونا رو بنویسم.

چهارم تیر ماه ۱۳۹۰، اتوبوس تهران - زنجان

راننده فیلم طنز ابتدایی‌ای گذاشته تا ما رو سرگرم کنه!
من هدفون تو گوشمه و آهنگ‌های تو گوشیمو گوش می‌دم.
هر قدر سعی می‌کنم نکته‌ی خنده داری تو فیلم پیدا کنم، نمی‌شه.
یه نفر کنارم نشسته.
مرتب می‌زنه زیر خنده، دستشو می‌زنه رو پاش و برمی‌گرده رو به مسافرهای دیگه و اون قسمت فیلم رو واسشون تشریح می‌کنه!
دیگران بی‌تفاوت، حتی نگاهشم نمی‌کنن.
چقدر این فیلم ساده شادش کرده...

اول با خودم فکر کردم این بنده خدا چقدر ساده‌ست!
به چه چیزای ساده و ابتدایی‌ای می‌خنده.
بعد فکر کردم: این چقدر ساده‌ست؟! یا ذهن من به قدری مسمومه که چیزای ساده نمی‌تونه شادم کنه؟
این ساده‌ست یا من مریضم؟!
اصلا کی گفته کسی که پیچیدگی واسش لذت بخشه بیشتر از کسی که از ساده‌ترین مسائل لذت می‌بره بیشتر می‌فهمه؟
به این جا که می‌رسم باز دچار تناقض می‌شم.
هر کسی دنیا رو از زاویه دید خودش می‌بینه و راجع به دیگران قضاوت می‌کنه. اونایی که دنیا رو مثل خودش می‌بینن تایید می‌کنه و بقیه رو قبول نداره.
اما واقعا کی می‌تونه بگه که افکارش حتما درستن در صورتی که هرگز دنیا رو از زوایای دیگه ندیده؟
نمی‌دونم.

پ.ن: کی می‌دونه الان بغل دستیم راجع به من با خودش چه فکری می‌کنه؟! شاید الان داره با خودش می‌گه این یارو عجب دیوانه‌ایه!!!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!