یه زمانی دنیا به نظرم خیلی روشن و سفید بود. فکر میکردم اکثر مردم به جز تعداد معدودی خیلی خوب و سفید هستن. تا این که یکی از تاریکترین شرایط زندگیم اتفاق افتاد. نسبت به همه چیز و همه کس بدبین شدم. دنیا خیلی تاریک شده بود. مدتها وضعیت به همین صورت بود. تا این که فکر کردم. خیلی فکر کردم: راجع به این دنیا و آدماش. راجع به رابطهی آدما با هم و شخصیت اطرافیانم. به تدریج دیدم عوض شد. حالا دیگه آدما رو رنگی میبینم. هر شخصی روش و تفکری داره که به نظر خودش درسته. هر آدمی سعی میکنه با استفاده از فکر خودش -که طی اتفاقای مختلف تو زندگیش شکل گرفته- راهی رو که تصور میکنه بهترینه انتخاب کنه. هیچکس نمیتونه از دید افراد دیگه به دنیا نگاه کنه و راجع به خوب یا بد بودن انتخاباشون قضاوت کنه. چون شرایط مختلف افکار رو متفاوت رشد میده و زندگی دو نفر در شرایط کاملا یکسان تقریبا غیر ممکنه. مثل یه شبکه عصبیه که با ورودیهای خاصی آموزش داده بشه. اگر ورودیهایی که برای آموزش استفاده میشن جور دیگهای باشن، خروجیهای شبکه عصبی به وجود اومده برای ورودیهای یکسان با قبلی فرق خواهد...