رد شدن به محتوای اصلی

سفید، سیاه، رنگی

یه زمانی دنیا به نظرم خیلی روشن و سفید بود.
فکر می‌کردم اکثر مردم به جز تعداد معدودی خیلی خوب و سفید هستن.
تا این که یکی از تاریک‌ترین شرایط زندگیم اتفاق افتاد.
نسبت به همه چیز و همه کس بدبین شدم.
دنیا خیلی تاریک شده بود.
مدت‌ها وضعیت به همین صورت بود.
تا این که فکر کردم.
خیلی فکر کردم: راجع به این دنیا و آدماش. راجع به رابطه‌ی آدما با هم و شخصیت اطرافیانم.
به تدریج دیدم عوض شد. حالا دیگه آدما رو رنگی می‌بینم.

هر شخصی روش و تفکری داره که به نظر خودش درسته.
هر آدمی سعی می‌کنه با استفاده از فکر خودش -که طی اتفاقای مختلف تو زندگیش شکل گرفته- راهی رو که تصور می‌کنه بهترینه انتخاب کنه.
هیچ‌کس نمی‌تونه از دید افراد دیگه به دنیا نگاه کنه و راجع به خوب یا بد بودن انتخاباشون قضاوت کنه.
چون شرایط مختلف افکار رو متفاوت رشد می‌ده و زندگی دو نفر در شرایط کاملا یکسان تقریبا غیر ممکنه.
مثل یه شبکه عصبیه که با ورودی‌های خاصی آموزش داده بشه. اگر ورودی‌هایی که برای آموزش استفاده می‌شن جور دیگه‌ای باشن، خروجی‌های شبکه عصبی به وجود اومده برای ورودی‌های یکسان با قبلی فرق خواهد داشت.

دنیای رنگی از دنیای سفید یا سیاه قشنگ‌تره.
تفاوت‌هاست که به آدم چیزای جدید یاد می‌ده و زندگی رو زیبا می‌کنه.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!