رد شدن به محتوای اصلی

نظریه‌ی همه چیز

فکر کنم اول راهنمایی بودم که اولین کتاب برنامه‌نویسی رو خوندم و خیلی زود عاشقش شدم.
آشنایی با زبان بیسیک. فوق‌العاده بود. کتابش رو خیلی دوست داشتم. هنوز هم تو ذهنم به عنوان یکی از بهترین کتاب‌های آموزشی که تا به حال خوندم ثبت شده. اول سوال رو مطرح می‌کرد و بعد برای حلش یک دستور رو معرفی می‌کرد. اینطوری خیلی راحت و سریع همه‌ی دستورات تو ذهنت حک می‌شد.
برنامه‌نویسی خیلی واسم هیجان‌انگیز بود -و هنوز هم هست. این که بتونی برنامه‌ای بنویسی که یک سری دستورالعمل رو برای رسیدن به هدفی انجام بده حس خیلی خوبی بهم می‌داد.
اما نمی‌دونستم که این تازه شروع حس حریصانه‌ی منه.
 بعدها از طریق مونتاژ بوردهای آماده با قطعات و مدارهای الکترونیکی آشنا شدم.
اگر قبلا فقط دستورالعمل‌ها به محیط یک دستگاه -به نام کامپیوتر- محدود بودن، با استفاده از الکترونیک می‌شد روی دنیای فیزیکی اطراف تأثیر گذاشت.
این بود که الکترونیک واسم خواستنی شد. خیلی خواستنی. و خدا این رو شنید.

وقتی تو دانشگاه الکترونیک می‌خونی، کم کم با اجزای سازنده‌ی مواد و این‌که چطور همه‌ی این کارها توسط اون‌ها داره انجام می‌شه آشنا می‌شی. الکترون‌ها، پروتون‌ها، ...
می‌فهمی که با کنترل اجزای ماده تأثیر وسیع‌تری روی دنیا می‌تونی بذاری.
وقتی الکترونیک خونده باشی شاید بهترین مسیر برای رفتن به سمت اجزای ماده که خیلی به علم فیزیک نزدیک باشه، نانوالکترونیکه. این بود که از دوره‌ی ارشد نانوالکترونیک هم برام خواستنی شد!
خیلی برای این‌که برم سمتش تلاش کردم ولی هر بار نمی‌شد. تنها راه راضی نگه داشتن خودم خوندن مطالب مربوط به نانوالکترونیک بود. چه هیجانی داشت.
می‌گن این یکی از قوانین دنیاست که هر چی رو از ته دلت بخوای و واسش تلاش کنی تمام دنیا دست به دست هم می‌ده که بهش برسی. من واقعا به این حرف اعتقاد دارم. خیلی این مسئله واسم پیش اومده و در بین اطرافیانم هم خیلی دیدم.
یه بار دیگه هم خدا خواسته‌ام رو شنید و به صورت کاملا غافلگیرانه منو انداخت وسط چیزی که می‌خواستم!

دوره‌ی جدید زندگیم خیلی هیجان انگیزتر از چیزی شد که فکر می‌کردم.
تمام هیجانش از خوندن کوانتوم شروع شد.
کوانتوم فقط یه فیزیک جدید نیست. کوانتوم شیوه‌ی فکر کردن جدیدیه.
با خوندن کوانتوم زندگی شما برای همیشه تغییر می‌کنه. فکرتون، فلسفه‌ی زندگیتون، اهدافتون، دیدتون به دنیا، ... همه تغییر خواهند کرد. اگر تغییر نکرد، یعنی متوجه نشدید چی خوندید. پس دوباره برگردید و از اول بخونیدش!

حالا یه مشکل بزرگ دارم. این‌که می‌دونم یه چیزی رو می‌خوام، ولی نمی‌دونم اون چیه!
دوست دارم با نقطه‌ی اولیه‌ی همه‌ی این قضایا آشنا بشم. جایی که همه چیز با هم یکی می‌شه.
نه، راجع به عرفان صحبت نمی‌کنم. چیزی که می‌گم علمه. دوست دارم بدونم و با علم به چیزی برسم که به این راحتی نمی‌شه گفت چیه.
زمان چیه؟ چرا عدم قطعیت هست؟ چرا نسبیت هست؟ مواد، نیروها و انرژی واقعا چی هستن؟ چی شد که همه چیز شد؟!
مشکل اینجاست که دیگه نمی‌دونم چه چیزی منو به این مقصد می‌رسونه. فیزیک؟ شیمی؟ کیهان‌شناسی؟ بیولوژی؟
خدایا، تو می‌دونی چیه؟ کی چه می‌دونه، شاید در این مورد هم یه روزی جوابمو بدی...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!