در ظلمت شبهای بیابان هر بار از دور نور فانوسی را میبینم.
به امید یافتن همراه به سمت نور میروم، اما هیچ هممسیری نمییابم.
تنها دمی با فانوسبهدستان همصحبت میشوم.
آنها که خوبند پس از جدایی تکهای از قلب مرا با خود میبرند و ظالمان خاری در بدنم فرو میکنند. تو چه دانی که اولی دردناکتر است؟
در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است.
کاش فانوسی داشتم.
امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زندهیاد ناصر عبداللهی همدم لحظههای تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره
نظرات
ارسال یک نظر