رد شدن به محتوای اصلی

ما انسان‌ها با هم فرق داریم

نوشتن هم حال و هوایی می‌خواد.
یه وقتایی هر روز این حال وهوا رو داری، یه وقتایی هم چندین ماه نمی‌شه.

تو این سی و یک سالی که از زندگیم گذشته خیلی تلاش کردم تو مسیری باشم که خودم دوست دارم.
زندگی فقط یه باره. درست نیست بذاری بقیه چارچوبش رو واست بسازن.
ولی ساختن چارچوب خودت هم به این سادگیا نیست.
از بچگی جامعه یه سری شرایط رو بهت تحمیل می‌کنه.
فرقی هم نمی‌کنه کجای دنیا باشی، همه جا همینه.
بالاخره هر جامعه‌ای شرایط و ارزش‌های خودش رو داره که به زندگیت شکل می‌ده.
این که چقدر بتونی خارج از این ساختار چیزی رو که دوست داری بسازی به توانایی‌های خودت بستگی داره.
کار سختیه ولی وجود آدمایی که این کار رو کردن نشون می‌ده که ممکنه.

من از اول راه درس خوندن رو انتخاب کردم.
خوب که فکر می‌کنم مطمئن نیستم که این راهی بود که خودم دوست داشتم یا شرایط محیط باعث شد این مسیر رو انتخاب کنم.
تو دوره‌ی ما اکثر هم سن‌هامون همین راه رو رفتن.
تنها چیزی که می‌دونم اینه که الآن از کاری که کردم راضیم.
خود درس خوندن شاید همیشه کار لذت‌بخشی نباشه ولی در مجموع باعث شده احساس کنم تو جاده‌ای قدم برداشتم که دوست داشتم.
البته مسائلی که تو این راه برام پیش اومدن همیشه خوشایند نبوده.
ولی فکر می‌کنم باعث شده الآن بدونم از زندگی چی می‌خوام و همین حس خوبی داره.

الآن تو جامعه‌ی ما طوری شده که هر کسی تو مقطعی که من هستم آرزو داره هیأت علمی بشه.
شاید اگر من بخوام هم دستم به همچین شغل نرسه ولی جالبه که خودم هم هیچ علاقه‌ای ندارم که برم سراغش.
حس خوبی نسبت به قضیه ندارم. با این که خیلی به پژوهش علاقه دارم ولی فکر می‌کنم هیأت علمی‌ها بر خلاف چیزی که به نظر میاد نسبت به پژوهش در زمینه‌ی مورد علاقه‌شون خیلی محدود می‌شن و علاوه بر اون شرایطشون امکان انجام کار عملی رو ازشون می‌گیره.
از طرف دیگه تدریس هم واقعا برام مثل شکنجه‌ست! من ایده‌آل طلبم و همین باعث می‌شه برای تدریس هر چیزی دنبال این باشم که تمام جزئیاتش رو بدونم، که مسلماً این کار همیشه ممکن نیست. وقتی کوچکترین مسئله‌ای برام گنگ می‌مونه و می‌رم سر کلاس خیلی استرس می‌کشم. همین باعث می‌شه تمام اون چند ساعت برام مثل شکنجه باشه.

من آرامش رو دوست دارم.
یکی از آرزوهام زندگی تو یه خونه‌ی چوبی با شیروونی قرمز یه جای سرسبز کنار یه دریاچه‌ست که با کوه‌ها احاطه شده باشه و صدای آواز پرنده‌ها از هر طرف بیاد. همه‌ی اینا خیلی آرامش‌بخشن و البته هیجان‌انگیز!
هیجان هم می‌تونه برام لذت‌بخش باشه ولی فکر می‌کنم تو این قسمت هم یه کم غیرعادی هستم. چون به نظر میاد چیزهایی که هیجان‌زده‌ام می‌کنن با دیگران کمی فرق داره!
مثلا دیدن یه فیلم ترسناک بیشتر از این‌که برام هیجان‌انگیز باشه خسته‌کننده‌ست. سوار یه وسیله‌ی پر استرس توی شهربازی شدن هم همینطور. ولی حل یه مسئله، نوشتن و به نتیجه رسوندن یه برنامه‌ی کامپیوتری، خوندن مطلبی در مورد مسائلی که بهشون علاقه دارم، گوش کردن موسیقی مورد علاقه‌ام، دیدن یه منظره‌ی زیبا یا دیدن مستندی زیبایی در مورد حیات وحش شدیداً من رو هیجان‌زده می‌کنه و واسم لذت‌بخشه.

شاید الآن داری تو ذهنت می‌گی چه تفکراتی داره و خیلی از حرف‌هام رو غلط بدونی. ولی من این‌جا دنبال نتیجه‌گیری نیستم. فقط افکارم رو برات می‌نویسم تا بتونی تا حدی از زاویه‌ی دید من هم دنیا رو ببینی.
دیدن دنیا از زوایای مختلف باعث می‌شه بتونیم زندگی بهتری داشته باشیم و همینه که مطالعه رو ارزشمند می‌کنه.
تو هم بنویس...


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!