امشب شب عجیبه برام.
فردا عروسی خواهر گلمه و فردا شب این موقع میرن خونه خودشون.
با این که خوشحالم و براشون آرزوی خوشبختی دارم اما اعتراف میکنم که اشک ریختم.
هیچ فکر نمیکردم همچنین شبی اینقدر احساساتی بشم.
رفتن تنها خواهر از خونه وقتی تنها برادرش باشی خیلی سختتر از اونیه که فکرش رو میکردم.
البته منم زیادی اینجا موندم. ۳۶ ساله باشی و هنوز تو خونه پدری باشی، عادی نیست.
ولی این چیزی رو در مورد دور شدن از خواهری که بخشی از وجودته عوض نمیکنه.
چقدر سریع میگذره. انگار همین دیروز بود که برای اولین بار تو بیمارستان بغلش کردم. چقدر کوچولو و شکننده بود. اما حالا برای خودش خانمی شده و داره میره سر خونه و زندگی خودش.
براشون آرزوی خوشبختی دارم و امیدوارم خدا همیشه هوای همه خانواده رو داشته باشه.
هیچ چیز تو این دنیا ارزشمندتر از خانواده نیست.
نظرات
ارسال یک نظر