رد شدن به محتوای اصلی

پدر، این کوه استوار

دیروز یکی از بزرگترین روزهای سال بود. روزی که تمام روزهای دنیا از پس تحمل بزرگی نامش برنمی آیند.
به راستی اگر تمام روزهای سال را هم روز پدر بنامند، از توصیف بزرگی او عاجز خواهند بود.
پدر، این فرشته ی بزرگ که می تواند با فرزند خردسالش هم بازی شود، فرزند نوجوانش را راهنمایی کند، دست فرزند جوانش را بگیرد و او را بالا بکشد...
و تنها حرفی که از خود می گوید سکوت است. محبت بی دریغ برای خانواده و سکوت در مورد خواسته ها و دغدغه های خود.
کافی است درون چشمانش را بنگری تا دریابی که پشت این کوه استوار دریایی طوفانی است.
اما این کوه استوار هیچ گاه اجازه نمی دهد طوفان دریا به خانواده برسد. تنها خنکای نسیم دریا است که روح فرزندان را می نوازد.
در توصیف خوبی های این بزرگواران هر چه بگویم کم گفته ام.
حرفم را خلاصه می کنم و فقط میگویم، این عید فرخنده بر تمام پدرهای دنیا مبارک باد.
از خداوند می خواهم این فرشته های بزرگوار را برای خانواده هایشان حفظ کند و آن ها که دیگر در بین ما نیستند را بیامرزد.
با آرزوی سلامتی همه ی پدرها.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!