رد شدن به محتوای اصلی

ماه رمضان

روزهایی که دوستشون دارم بالاخره رسیدن.
ماهی که به نظرم زیباترین ماه ساله.
با وجود این که باید گرسنگی و تشنگی رو طی روزهای طولانی تابستون تحمل کرد، ولی این ماه رو خیلی دوست دارم.
اصلا همین تحمل سختی‌هاشه که قشنگه.
تحمل سختی‌ها برای نشون دادن عشق به تنها کسی که تو این دنیا ارزش عشق ورزیدن رو داره.
اینطوری احساس می‌کنم اون هم بیشتر بهم توجه می‌کنه.
و این احساس، فوق‌العاده‌ست.
اگر عاشق باشی، چه احساسی قشنگ‌تر از جلب توجه معشوق می‌تونه باشه؟
اونقدر مهربونه که هر قدر هم که بد باشم نمی‌تونم بگم بهم توجه نمی‌کنه.
چون در هر شرایطی مهربونی‌هاش رو حس می‌کنم.
ولی امیدوارم من هم بتونم طوری رفتار کنم که ناراحتش نکنم.
یعنی تمام سعیم رو می‌کنم و امیدوارم که موفق بشم.

فرا رسیدن این ماه رو به تمام عاشقان تبریک می‌گم.
از همه خواهشی دارم. اگر خواستین تو این ماه کلامش (قرآن) رو بخونین، لطفاً ترجمه‌ش رو هم بخونین و بهش فکر کنین.
قول می‌دم حس خوبی بهتون دست بده و عشقش تمام وجودتون رو بگیره.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!