رد شدن به محتوای اصلی

حسین، حسین است

نوشتن از حسین و یارانش دشوار است.
بزرگ مردی که هیچ قلمی یارای به تصویر کشیدن عظمتش را ندارد.
دیندار باشی یا کافر، اگر داستان شجاعت او و یارانش به تو رسیده باشد، تفاوتی ندارد. حسین حسین است.
داستانی که بیش از هزار سال سینه به سینه گشته است و بیش از هزاران دل را عاشق کرده است.
و این داستان همه عشق است... عشق به خدا... عشق به فرستاده‌ی خدا... عشق به جانشین فرستاده‌ی خدا... و عشق به آزاده‌ترین انسان‌هایی که زمین به عمر خویش دیده است.
فقط حسین می‌توانست حماسه‌ای بیافریند که تا آخر دنیا هر ساله میلیون‌ها انسان را به جوشش وادارد.
او و یارانش شجاع مردانی بودند که هرگز زیر بار ظلم نرفتند.

امسال نیز چون سال‌های دیگر جلوه‌ی این عشق در مراسم حسینیه‌ی زنجان هر چه باشکوه‌تر ظاهر شد.
در مکانی بودم که موفق شدم تصاویر نسبتاً خوبی از این مراسم تهیه کنم.
دوست داشتم تصاویر زیبای این عشق را با شما به اشتراک بگذارم. پس چند مورد از بهترین آن‌ها را در ادامه برایتان ارسال می‌کنم.
برای دیدن تصاویر در اندازه‌ی واقعی می‌توانید روی آن‌ها کلیک کنید.




 





و در نهایت یک تصویر پاناروما از این حضور عاشقانه


پ. ن.: تمامی تصاویر با استفاده از دوربین 5 مگاپیکسلی گوشی Xperia mini سونی اریکسون تهیه شده است.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!