خیلی دوست داشتم مطلب ادبی یا شعر زیبایی برای امروز پیدا کنم ولی هیچ مطلبی به دلم ننشست. شاید چون هیچ حرفی رو در حد بزرگواری پدرم و عشقم به ایشون پیدا نکردم. همین شد که ترجیح دادم هر چند مختصر، ولی با قلم کودکانهی خودم بنویسم. شاید هیچکدوم از ما نتونیم میزان علاقمون به پدرانمون رو با کلمات بیان کنیم. ولی یه حس جالب واسه من هست که نمیدونم شما هم تجربهاش کردید یا نه. هر قدر که سنم بالاتر میره علاقهام به پدر بیشتر میشه. انگار آدم هر قدر که بیشتر سختیهای زندگی رو میچشه بیشتر پدرش رو میشناسه. معمولا وقتی با مشکلی مواجه میشی و روش پدرت در مواجهه با اون به یادت میاد میبینی بهترین راه ممکن رو برای حل مشکل انتخاب کردن. اونوقت به خودت میگی کار پدرم خیلی درسته. من اگه بتونم به گرد پاشون هم برسم کلی هنر کردم! این میشه یه شناخت عملی! و باعث چند برابر شدن علاقهی آدم به پدرش میشه. امروز یک sms جالب بهم رسید: مادرا مثل مداد خودشون رو ذره ذره فدای نوشتن زندگی میکنن ولی پدرا مثل خودکارن: از بین رفتنشون رو نمیبینی اما یکدفعه جوهرشون تموم میشه... بیاین قدر این...