چندی است در نوشتههایم دیگر نه باران میبارد و نه خورشید میدرخشد.
نه ابری در آسمان است که بتوان امیدی به باریدن داشت و نه حضور خورشید را میتوان حس کرد.
هوا غبار آلود است. تاریک...
اگر چه این غبار همچون مه اجازهی دیدن را نمیدهد، اما من همچنان چشم به دوردستها دوختهام.
با چشمانی خشک خشک.
دیگر اشکها برای پاک کردن غبار رفته در چشم نیز جاری نمیشوند.
اما من، خیره، بدون پلک زدن، افق را مینگرم.
شاید روزی روزنهی امیدی پدیدار شود...
نظرات
ارسال یک نظر