نمیدانم چه میخواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه میخواهم بگویم
غمی در استخوانم میگدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی میسوزدم گه مینوازد
گهی در خاطرم میجوشد این وهم
ز رنگآمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین انبوه
فغانی گرم و خونآلود و پردرد
فرو میپیچدم در سینه تنگ
درون سینهام دردی است خونبار
که همچون گریه میگیرد گلویم
غمی آشفته دردی گریه آلود
نمیدانم چه میخواهم بگویم
هوشنگ ابتهاج
نظرات
ارسال یک نظر