دوست دارم همیشه همهی زندگیم اینقدر کوچیک باشه که بتونم هر وقت خواستم کُلّش رو بذارم تو یه کولهپشتی و هر جا که خواستم برم.
در ظلمت شبهای بیابان هر بار از دور نور فانوسی را میبینم. به امید یافتن همراه به سمت نور میروم، اما هیچ هممسیری نمییابم. تنها دمی با فانوسبهدستان همصحبت میشوم. آنها که خوبند پس از جدایی تکهای از قلب مرا با خود میبرند و ظالمان خاری در بدنم فرو میکنند. تو چه دانی که اولی دردناکتر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.
نظرات
ارسال یک نظر