تقدیم به دو دوستی که خیلی برای من ارزشمند هستند... امیدوارم من را به خاطر سبکی متن ببخشند. چه خواب شیرینی بود. گویی نصف راه را در خواب بودهای. ولی در میانهی راه تو را بیدار میکنند و چشمانت را که باز میکنی خود را در وسط جاده مییابی. نه راه رفت کوتاه است و آسان و نه بازگشتن ممکن. به گذشته فکر میکنی. به مسیری که پیمودی. چه شیرین بود. ولی با دیدن بیابان جلوی رویت... بغض گلویت را میفشارد. چیزی در ذهنت میگوید: اگر ادامه ندهم همهی مسیری که پیمودهام بیهوده خواهد بود. با خاطرات سفر چه خواهم کرد؟ تصمیم خود را میگیری و با تمام انرژی به جنگ جاده میروی. گامهایت را محکم برمیداری. اما هر چه جلو میروی گویی راه کش میآید. باد، باران،... گویی همه علیه تو قیام کردهاند. هر قدر هم که قوی باشی باز خستگی به سراغت خواهد آمد. و به دنبال آن نا امیدی... سرانجام تسلیم میشوی و میایستی. به سختیهایی که کشیدهای فکر میکنی و آرزو میکنی که ای کاش این سفر را آغاز نکرده بودم. نزدیک است که نا امید و از ادامهی سفر منصرف شوی. اما در همین لحظه جرقهای در دلت هدفت را به یادت میآورد. ... آری. مسیر عشق ...