رد شدن به محتوای اصلی

رؤیای من

اینو قبلا تو یاهو گذاشته بودم. چون دوستش دارم، دوباره این جا هم پست می کنم.
 
بار دیگر رؤیاهایم را مرور می کنم...
و زیباترین تصویری که میتوان تصور کرد...
دشتی سرسبز، مملو از گلهای رنگارنگ. و نسیم ملایمی که در میان دشت می رقصد و گیاهان نیز با نظمی بی نظیر حرکات او را تکرار می کنند.
گویی دریایی است که انعکاس طلوع خورشید در امواج آن زیباترین مناظر را پدید می آورد. زیباترین طلوعی که تا به حال دیده ام...
تنهای تنها در آغوش طبیعت زیبا ایستاده ام. امّا نه... تنها نیستم... وجودش را بیش از پیش احساس می کنم. گویی از هر وقت به او نزدیکتر شده ام.
شروع به دویدن می کنم. به طرف خورشید...
می دوم... سریعتر می دوم...
احساس سبکی می کنم. همچون کودکان دستهایم را مانند دو بال باز می کنم و همچنان می دوم.
حس غریبی دارم... حسی که فقط در خواب تجربه کرده بودم.
ولی این بار خواب نیست...
بالهای سپیدی را که در مدتی کوتاه به وجود آمده بودند حس می کنم.
توقف نمی کنم. همچنان می دوم. بالهایم را می گشایم. عبور نسیم از روی آنها را حس می کنم.
سبکتر شده ام. دیگر زمین را زیر پاهایم احساس نمی کنم.
تا می توانم اوج می گیرم و نگاهم را از خورشید برنمی دارم.
تنها صدایی که می شنوم صدای لطیف موسیقی نسیم است. نسیمی که صورتم را نوازش می دهد...
آنقدر اوج می گیرم که ابرها را در اطراف خود می بینم. و منظره ای دو چندان زیباتر...
نور طلایی خورشید همه جا را روشن کرده و پس از گذر از ابرها باریکه های باقیمانده ی نور همچون ستون هایی تا زمین کشیده شده اند.
شاید اکنون در جایی دیگر عده ای بر جسم بی جانم می گریند. شاید هم جسمم تا کنون طعمه ی درندگان شده باشد. چه تفاوتی دارد؟
هیچ کس نمی داند که اکنون از هر وقت آزادترم. آزاد آزاد... از همه چیز و همه کس...
همچنان اوج خواهم گرفت... هر لحظه احساس می کنم که به او نزدیکتر می شوم.
همچنان خواهم رفت. تا کجا، نمی دانم.
تا جایی که بین من و او دیگر فاصله ای نماند. حتی اگر نیاز باشد، تا ابد به راه خود ادامه خواهم داد.
هرگز خسته نخواهم شد، زیرا که این مسافرت هر لحظه شیرینتر از لحظه ی قبل خواهد بود.
دیگر باز نخواهم گشت...
تا ابد خواهم رفت...
تا ابد اوج خواهم گرفت...

نظرات

  1. Salam Hamed jan,
    laaghal avalin comment gozar basham :)
    hala saii kon ye kam omidvarane benvisi ke adama ragheb bashan bian bekhounan :-)
    shaad bashio sarehal,
    M

    پاسخحذف
  2. سلام.
    ممنون ازتون که منو تحویل گرفتین.
    :)
    چشم، از این به بعد سعی می کنم شادتر باشم. البته اگه این مردم بذارن آدم شاد باشه!
    :P
    ;)

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!