بوی گلهای درخت اقاقیا، صدای آواز پرندگان، طلوع زیبای خورشید و حتی تلاش مورچهای برای جمع کردن غذا ...
زندگی زیبا نیست؟
زندگی زیباست تا وقتی چشمانم میبینند.
تا وقتی میتوانم زیباییهایی که آفریدهای را ببینم.
و اگر نتوانم ببینم؟
کافیست بتوانم بیاندیشم.
تا وقتی قدرت فکر کردن دارم.
بیاندیشم...
به تو...
تویی که همیشه خود را از من پنهان کردی!
قلبم و فکرم از آن توست.
هیچ وقت تو را ندیدهام ولی...
هر لحظه میبینمت.
در بوی گل محمدی، در زیبایی گامهای ظریف یک حشره.
در درختی که تنومند و مغرور ایستاده و تو را ستایش میکند.
به این امید زندهام که روزی روی زیبایت را ببینم.
ببخش اگر به زبان زمینیها صحبت میکنم.
جز این به من یاد ندادهاند.
به من میآموزی،
زبان فرشتگانت را؟
تا شاید بتوانم آن گونه که لایق توست تو را ستایش کنم.
اما اکنون چه کنم؟!
وقتی به تو میاندیشم غوغایی در دلم برپا میشود
اگر حرف نزنم میترکم!
تو آنقدر خوب و مهربانی که نمیتوان از تو نگفت.
نمیتوان به تو اندیشید و لب به ستایشت نگشود.
پس لطفا از من بپذیر
این نیایش کودکانهام را...
نظرات
ارسال یک نظر