رد شدن به محتوای اصلی

پیش به سوی نانوالکترونیک...

دیشب شب سختی بود.
البته مطمئن بودم که هر اتفاقی که بیوفته به نفعمه. چون به کسی اعتماد کرده بودم که همه چیز دست خودشه و همه‌ی بنده‌هاشو دوست داره.
ولی به هر حال انتظار سخته.
سازمان سنجش هم که تا تونست ناز کرد!
قرار بود نتایج ساعت ۱۰ شب بیاد ولی تا ۱۱:۲۵ خبری نشد.
وقتی لینک نتایج اومد رو سایت یه لحظه قلبم وایستاد. بعد شروع کرد با تمام توان تند تند بزنه!
تا این که بالاخره نتیجه رو دیدم.
رشته‌ای که سال‌ها بود آرزوشو داشتم.
دکترای نانو الکترونیک، اون هم تو دانشگاه تهران.
بهتر از این نمی‌تونست بشه.
حالا دیگه مسئولیت بزرگی رو دوشمه.
تا این جاشو مثل همیشه خدا کمکم کرد.
حالا من هم باید خودمو نشون بدم.
امیدوارم بتونم اون طور که باید از پس این مسئولیت بزرگ بر بیام و نقشی تو این دنیا داشته باشم.

وقتی به پدر و مادرم گفتم، مادری که همه‌ش من رو دلداری می‌دادن و وانمود می‌کردن که زیاد تو فکر این قضیه نیستن و نتیجه واسشون مهم نیست، زدن زیر گریه و بغلم کردن.
خیلی لحظه‌ی قشنگی بود واسم.
در عین حال خیلی ناراحت شدم که اینقدر باعث شده بودم به خاطر من اذیت بشن.
امیدوارم خدا همه‌ی پدر و مادرها رو حفظ کنه.

برای رسیدن به این نقطه آدمای زیادی کمکم کردن.
پدرم، مادرم، اساتیدم، دوستای خیلی خوبم...
از همشون متشکرم و دست همشون رو می‌بوسم.

خدایا! به خاطر همه چیز ممنونم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!