رد شدن به محتوای اصلی

بیا به شهر زمردین برویم...

این روزها نوشتن برایم مشکل شده است.
رازهایی که حتی قلم اجازه‌ی نوشتن آن‌ها را ندارد گلویم را می‌فشرند.
حتی نمی‌توانم آن گونه که می‌خواهم رفتار کنم. نه این که کسی جلویم را گرفته باشد، عقل بزرگ‌ترین بازدارنده است.
بدتر از همه‌ی این‌ها نشستن و دیدن تغییرات اطرافیانم است.
تغییراتی که گاه خیلی ناخوشایندند.
شاید من اشتباه می‌کنم، نمی‌دانم. اما به هر حال، از دید من و چیزی که خودشان قبلا بودند ناخوشایند است!
افرادی که زمانی صمیمی‌ترین دوستانت بوده‌اند اکنون گویا از غریبه‌ترین غریبه‌ها از تو دورترند.
 لعنت به این دنیای مدرن!

قلب من تهی است، نگاهم سرد...
به یاد آدم آهنی داستان جادوگر شهر اُز افتادم!
بیا به شهر زمردین برویم...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!