این روزها نوشتن برایم مشکل شده است.
رازهایی که حتی قلم اجازهی نوشتن آنها را ندارد گلویم را میفشرند.
حتی نمیتوانم آن گونه که میخواهم رفتار کنم. نه این که کسی جلویم را گرفته باشد، عقل بزرگترین بازدارنده است.
بدتر از همهی اینها نشستن و دیدن تغییرات اطرافیانم است.
تغییراتی که گاه خیلی ناخوشایندند.
شاید من اشتباه میکنم، نمیدانم. اما به هر حال، از دید من و چیزی که خودشان قبلا بودند ناخوشایند است!
افرادی که زمانی صمیمیترین دوستانت بودهاند اکنون گویا از غریبهترین غریبهها از تو دورترند.
لعنت به این دنیای مدرن!
قلب من تهی است، نگاهم سرد...
به یاد آدم آهنی داستان جادوگر شهر اُز افتادم!
بیا به شهر زمردین برویم...
نظرات
ارسال یک نظر