رد شدن به محتوای اصلی

دو سالگی پرواز به بی‌نهایت

دیروز به خاطر مشکلات اینترنت نتونستم این پست رو بنویسم.
حالا دیگه وبلاگم دو سالش شده.
:-)
حس خوبیه که تونستم دو سال هر از گاهی چیزی این‌جا بنویسم.
بعضی وقت‌ها برمی‌گردم و نوشته‌های خودم رو مرور می‌کنم.
خیلی واسم جالبه، انگار اولین باره می‌خونمشون!
واسه من که خاطراتم رو نمی‌نویسم این وبلاگ شده مثل دفتر خاطرات.
با خوندنش یاد حال و هوایی میوفتم که موقع نوشتن هر کدوم از یادداشت‌هام داشتم.
بعضی وقت‌ها این حس خوبه، بعضی وقت‌ها هم زیاد خوشایند نیست.
ولی باعث می‌شه خیلی تجربه‌ها رو به یاد بیارم.
اگر راجع به احساس یا زندگی و تجربه‌هاتون هیچ جایی چیزی نمی‌نویسین توصیه می‌کنم از همین حالا نوشتن رو شروع کنین. دفتر خاطرات یا وبلاگ، فرقی نمی‌کنه. فقط بنویسین.
نوشتن واقعا باعث آرامش می‌شه.
البته نه این که وبلاگ کلاً با دفتر خاطرات فرقی نداشته باشه.
هر آدمی واسه خودش حریم خصوصی داره. نمی‌شه همه چیز رو تو وبلاگتون بنویسین.
ولی مزیتش هم اینه که می‌دونین ممکنه چند نفری نوشته‌هاتون رو بخونن و حرف‌هاتون رو درک کنن و شاید این تجربه‌ها روزی به دردشون بخوره.
داشتن یک دفتر خاطرات هم حتماً باید حس خوبی داشته باشه. من که تا به حال تجربه نکردم.
شاید این کار رو هم باید به لیست کارهایی که لازمه انجام بدم اضافه کنم.
دفتر خاطرات جزئیات بیشتری رو پوشش می‌ده. پس دوباره خوندنش می‌تونه جذاب‌تر باشه.

امیدوارم تو این دو سال نوشته‌هام واستون خسته کننده نشده باشه؛ و امیدوارم از این به بعد بتونم بهتر بنویسم، طوری که شما هم از خوندنش لذت ببرین.
امتیازهای شما (۱+ ها و لایک‌هاتون) به یادداشت‌هام همیشه باعث دلگرمی من بوده.
از این که من رو تو این سال‌ها همراهی کردین ممنونم.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!