رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

دو سالگی پرواز به بی‌نهایت

دیروز به خاطر مشکلات اینترنت نتونستم این پست رو بنویسم. حالا دیگه وبلاگم دو سالش شده. :-) حس خوبیه که تونستم دو سال هر از گاهی چیزی این‌جا بنویسم. بعضی وقت‌ها برمی‌گردم و نوشته‌های خودم رو مرور می‌کنم. خیلی واسم جالبه، انگار اولین باره می‌خونمشون! واسه من که خاطراتم رو نمی‌نویسم این وبلاگ شده مثل دفتر خاطرات. با خوندنش یاد حال و هوایی میوفتم که موقع نوشتن هر کدوم از یادداشت‌هام داشتم. بعضی وقت‌ها این حس خوبه، بعضی وقت‌ها هم زیاد خوشایند نیست. ولی باعث می‌شه خیلی تجربه‌ها رو به یاد بیارم. اگر راجع به احساس یا زندگی و تجربه‌هاتون هیچ جایی چیزی نمی‌نویسین توصیه می‌کنم از همین حالا نوشتن رو شروع کنین. دفتر خاطرات یا وبلاگ، فرقی نمی‌کنه. فقط بنویسین. نوشتن واقعا باعث آرامش می‌شه. البته نه این که وبلاگ کلاً با دفتر خاطرات فرقی نداشته باشه. هر آدمی واسه خودش حریم خصوصی داره. نمی‌شه همه چیز رو تو وبلاگتون بنویسین. ولی مزیتش هم اینه که می‌دونین ممکنه چند نفری نوشته‌هاتون رو بخونن و حرف‌هاتون رو درک کنن و شاید این تجربه‌ها روزی به دردشون بخوره. داشتن یک دفتر خاطرا...

بیا به شهر زمردین برویم...

این روزها نوشتن برایم مشکل شده است. رازهایی که حتی قلم اجازه‌ی نوشتن آن‌ها را ندارد گلویم را می‌فشرند. حتی نمی‌توانم آن گونه که می‌خواهم رفتار کنم. نه این که کسی جلویم را گرفته باشد، عقل بزرگ‌ترین بازدارنده است. بدتر از همه‌ی این‌ها نشستن و دیدن تغییرات اطرافیانم است. تغییراتی که گاه خیلی ناخوشایندند. شاید من اشتباه می‌کنم، نمی‌دانم. اما به هر حال، از دید من و چیزی که خودشان قبلا بودند ناخوشایند است! افرادی که زمانی صمیمی‌ترین دوستانت بوده‌اند اکنون گویا از غریبه‌ترین غریبه‌ها از تو دورترند.  لعنت به این دنیای مدرن! قلب من تهی است، نگاهم سرد... به یاد آدم آهنی داستان جادوگر شهر اُز افتادم! بیا به شهر زمردین برویم...

زمان رفتن

انسان‌ها می‌روند، اشک‌ها ریخته می‌شود و فراموش کردن آغاز می‌شود. شاید این ظالمانه‌ترین قانون طبیعت برای ممکن کردن زندگیست. زمان رفتن که رسید، دیگر ماندن جایز نیست. باید رفت. شاید در مکانی دیگر بتوان خوشبختی را یافت. شاید بهشت انتظار ما را بکشد. و چه می‌دانیم، شاید...؟ اما پس از رفتن دیگر بازگشتی وجود ندارد. اگر حتی راهی برای بازگشت باشد، بعد از رجوع جز فراموش شدن را نخواهی یافت. هر چیزی بهایی دارد و هر یک از ما زمانی معین...

سریال زندگی

تا حالا شده قسمت‌های یه سریال رو پشت سر هم ببینید تا تموم بشه؟ اونوقت بعد از این که تموم شد ناراحت بشین که تموم شده و متوجه بشین که در واقع لذت تماشای سریال واستون خیلی بیشتر از فهمیدن آخرش بوده؟ تا حالا شده با رسیدن به هدفی که تو زندگی دنبالش بودین احساس افسردگی بکنین؟ زندگی و هدف‌هاش خیلی شبیه سریاله. سریالی که بازیگراش خود ما هستیم. بیاید به جای این که تمام تمرکزمون رو بذاریم رو هدف‌هامون، از خود زندگی و تلاشی که برای رسیدن به هدف‌هامون می‌کنیم لذت ببریم.

پاک‌کن خاطرات

کاش یه پاک‌کن داشتم، باهاش قسمت‌هایی از زندگیم رو پاک میکردم. خیلی بده که آدم بعضی وقت‌ها فکر میکنه همه چیز همونطور که هست باقی میمونه و کارایی رو انجام میده که بعدا با عوض شدن شرایط باعث پشیمونیش میشه. ما که معلوم نیست حتی یه لحظه دیگه زنده خواهیم بود یا نه، چطور میتونیم به شرایط اعتماد کنیم و قوانین خودمون یا اعتقاداتمون رو زیر پا بذاریم؟ چطور میتونیم به آینده و رفع شدن مشکلات و توجیه شدن رفتار خودمون اعتماد کنیم؟ در حالی که هرگز معلوم نیست حتی آینده‌ای وجود داشته باشه. یه پاک‌کن میخوام. یه پاک‌کن خاطرات. پاک‌کنی که قسمت‌هایی از زندگیم رو پاک کنه. شما جایی از این پاک‌کن‌ها سراغ ندارید؟ خیلی دارم زجر میکشم.