رد شدن به محتوای اصلی

قناری کوچولوی من

مطلبی که می‌خوام بنویسم خاطره‌ایه مربوط به سال‌های خیلی دور.
یکی از خاطرات کودکیم که هیچ وقت از ذهنم پاک نشد.

ابتدایی بودم. فکر کنم کلاس سوم یا چهارم ابتدایی.
دایی جونم خونه‌ی ما بودن.
یه روز دایی از سر کوچه یه قناری پیدا کردن. یه قناری زرد و کوچولوی خوشگل. از ترس این که یه وقت گربه بخوردش آوردنش خونه.
خونه‌مون یه پاسیو داشت. روز اول قناری رو تو پاسیو نگه داشتیم.
فرداش با دایی رفتیم از بازار واسش یه قفس خریدیم. آخه تو پاسیو اصلا نمی‌شد نگهش داشت! همه‌ش دوست داشت فرار کنه!
یه ظرف آب و ظرف دونه هم همراهش خریدیم.
از مغازه‌های پرنده فروشی هم پرس و جو کردیم، فهمیدیم که غذای قناری ارزن و دونه‌ی کتانه. ما هم واسش کلی ارزن خریدیم.
قفس قناری رو آماده کردیم و قناری کوچولو رو گذاشتیم توش.
خدا می‌دونه که این قناری چقدر می‌خوند. آوازش هم خیلی خیلی قشنگ بود.
صبح‌های زود با صدای آوازش از خواب بیدار می‌شدیم، شب‌ها هم با آواز قشنگش می‌خوابیدیم.
می‌گفتن نوک قناری کم کم رشد می‌کنه و اذیتش می‌کنه. ما هم یه قند رو دیوار قفسش گذاشته بودیم که بهش نوک بزنه تا نوکش ساییده بشه و اذیت نشه.
قند خوردنش هم خیلی با مزه بود!
هر روز می‌رفتم جلو قفسش و کلی باهاش حرف می‌زدم! خیلی بهش وابسته شده بودم.
یه بار با دایی صداشو رو نوار ضبط کردیم. فکر کنم کاستشو هنوزم داشته باشم.
خلاصه روزهای خیلی خوبی بود.
بعدها فهمیدم همون روزها پدر و مادرم از همسایه‌ها واسه پیدا کردن صاحب قناری پرس و جو کردن.
یه روز تو اداره، یکی از همکارهای پدرم تعریف کرده بودن که یه قناری خیلی قشنگ داشتیم، فرار کرده. دخترم خیلی بهش وابسته بود و الان کلی غصه می‌خوره. پدر که اینو شنیده بودن، از همکارشون آدرس خونه‌شونو پرسیدن. معلوم شد که خونه‌شون حوالی خونه‌ی ما بود! پدرم گفته بودن اتفاقا ما هم یه قناری پیدا کردیم. وقتی مشخصات قناری رو گفته بودن، معلوم شده بود که این همون قناریه.
یه روز وقتی اومدم خونه دیدم قناریم دیگه نمی‌خونه. خیلی نگرانش شدم.
از مادرم علتشو پرسیدم. گفتم نکنه مریض شده باشه؟
مامان و بابا جرأت نمی‌کردن علتشو بهم بگن. از این که خیلی ناراحت بشم می‌ترسیدن.
ولی بالاخره بهم گفتن که صاحب قناری پیدا شد و قناری رو بهش پس دادیم. اونم یه قناری دیگه به جاش داده بود (چون دخترش به اون قناری خیلی وابسته بوده).
من اول خیلی ناراحت شدم. ولی بعدش باهاش کنار اومدم.
این قناری با قبلی خیلی فرق داشت.
قبلیه کلی آواز می‌خوند و بازیگوشی می‌کرد. ولی این یکی خیلی ساکت بود.
به هر حال، یواش یواش به این هم عادت کردم.
هم صحبتم شده بود! کلی واسش حرف می‌زدم و اون ساکت نگاهم می‌کرد.
خیلی دوستش داشتم.
بعد حدود یک ماه یه روز احساس کردم قناریم خیلی بی حال شده. نمی‌دونستم چی شده.
خیلی ناراحت بودم.
چند روز گذشت و یه روز دیدم قناری کوچولوم بدون جون گوشه‌ی قفس افتاده.
دیگه حتی نگاهمم نمی‌کرد.
کلی گریه کردم. تا چند هفته غصه می‌خوردم...

خاصیت فراموشی آدمیزاد زندگی رو واسش ممکن می‌کنه.
بعد این ماجرا، تا امروز دیگه هیچ حیوونی رو نخریدم و تو خونه زندانیش نکردم.
حیوونا باید آزاد باشن. اونا هم مثل ما آدما حق زندگی دارن.
هنوزم وقتی موجودی رو تو قفس می‌بینم، یاد قناری کوچولوم میوفتم و خیلی دلم می‌سوزه.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!