رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

سمپادیوم: گردهمایی بزرگ دانش‌آموختگان سمپاد زنجان

چهار سال پیش یکی از بهترین خاطراتمون رقم خورد: گردهمایی که در اون همه‌ی دوستان فارغ‌التحصیل مراکز سمپاد زنجان دور هم جمع شدن و یکی از شادترین و بهترین روزهای عمرشون رو با هم گذروندن. تو این چهار سال همیشه دوست داشتیم دوباره همچین موقعیتی جور بشه و بتونیم دوستان قدیمی و معلم‌هامون رو ببینیم و با هم خاطراتمون رو زنده کنیم. اما همه یا اینقدر مشغول کارهامون بودیم که نمی‌تونستیم مسئولیت برگزاری همچین برنامه‌ای رو بر عهده بگیریم یا اصلا انجام همچین کاری رو در توان خودمون نمی‌دیدیم و یا انگیزه‌ی کافی برای انجامش نداشتیم. تا این که بالاخره درخواست‌ها برای همچین برنامه‌ای زیاد شد و همین باعث شد که دوستانمون که جرأت و تجربه‌ی انجام این جور برنامه‌ها رو داشتن انگیزه‌اش رو پیدا کنن، قبول زحمت کنن و برای ساختن یک خاطره‌ی خوب دیگه دست به کار بشن. اول شبیه شوخی بود! بچه‌ها یه کمپین راه انداختن و با انواع شوخی‌ها و مطالب طنز از یکی از دوستان (آقای خیام عسگری) -که همه به تواناییش تو مدیریت و اجرای کارهای بزرگ ایمان داشتن- خواستن که مسئولیت انجام این کار رو بر عهده بگیره. این دوست خوبمون هم بالاخره ...

سفید، سیاه، رنگی

یه زمانی دنیا به نظرم خیلی روشن و سفید بود. فکر می‌کردم اکثر مردم به جز تعداد معدودی خیلی خوب و سفید هستن. تا این که یکی از تاریک‌ترین شرایط زندگیم اتفاق افتاد. نسبت به همه چیز و همه کس بدبین شدم. دنیا خیلی تاریک شده بود. مدت‌ها وضعیت به همین صورت بود. تا این که فکر کردم. خیلی فکر کردم: راجع به این دنیا و آدماش. راجع به رابطه‌ی آدما با هم و شخصیت اطرافیانم. به تدریج دیدم عوض شد. حالا دیگه آدما رو رنگی می‌بینم. هر شخصی روش و تفکری داره که به نظر خودش درسته. هر آدمی سعی می‌کنه با استفاده از فکر خودش -که طی اتفاقای مختلف تو زندگیش شکل گرفته- راهی رو که تصور می‌کنه بهترینه انتخاب کنه. هیچ‌کس نمی‌تونه از دید افراد دیگه به دنیا نگاه کنه و راجع به خوب یا بد بودن انتخاباشون قضاوت کنه. چون شرایط مختلف افکار رو متفاوت رشد می‌ده و زندگی دو نفر در شرایط کاملا یکسان تقریبا غیر ممکنه. مثل یه شبکه عصبیه که با ورودی‌های خاصی آموزش داده بشه. اگر ورودی‌هایی که برای آموزش استفاده می‌شن جور دیگه‌ای باشن، خروجی‌های شبکه عصبی به وجود اومده برای ورودی‌های یکسان با قبلی فرق خواهد...

بنوازید!

سازها را بنوازید و هیچ نگویید! قلب من شعرهای زیادی برای خواندن دارد. بگذارید در موسیقی غرق شود و برای خود بخواند. شاد یا غمگین تفاوتی نمی‌کند. برای هر آهنگ شما شعری خواهم داشت. شعری، آرزویی، خاطره‌ای... بنوازید! تا آخر دنیا بنوازید...

پدر

خیلی دوست داشتم مطلب ادبی یا شعر زیبایی برای امروز پیدا کنم ولی هیچ مطلبی به دلم ننشست. شاید چون هیچ حرفی رو در حد بزرگواری پدرم و عشقم به ایشون پیدا نکردم. همین شد که ترجیح دادم هر چند مختصر، ولی با قلم کودکانه‌ی خودم بنویسم. شاید هیچ‌کدوم از ما نتونیم میزان علاقمون به پدرانمون رو با کلمات بیان کنیم. ولی یه حس جالب واسه من هست که نمی‌دونم شما هم تجربه‌اش کردید یا نه. هر قدر که سنم بالاتر می‌ره علاقه‌ام به پدر بیشتر می‌شه. انگار آدم هر قدر که بیشتر سختی‌های زندگی رو می‌چشه بیشتر پدرش رو می‌شناسه. معمولا وقتی با مشکلی مواجه می‌شی و روش پدرت در مواجهه با اون به یادت میاد می‌بینی بهترین راه ممکن رو برای حل مشکل انتخاب کردن. اونوقت به خودت می‌گی کار پدرم خیلی درسته. من اگه بتونم به گرد پاشون هم برسم کلی هنر کردم! این می‌شه یه شناخت عملی! و باعث چند برابر شدن علاقه‌ی آدم به پدرش می‌شه. امروز یک sms جالب بهم رسید: مادرا مثل مداد خودشون رو ذره ذره فدای نوشتن زندگی می‌کنن ولی پدرا مثل خودکارن: از بین رفتنشون رو نمی‌بینی اما یکدفعه جوهرشون تموم می‌شه... بیاین قدر این...

نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم

نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم زبانم در دهان باز بسته است در تنگ قفس باز است و افسوس که بال مرغ آوازم شکسته است نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم غمی در استخوانم می‌گدازد خیال ناشناسی آشنا رنگ گهی می‌سوزدم گه می‌نوازد گهی در خاطرم می‌جوشد این وهم ز رنگ‌آمیزی غم‌های انبوه که در رگ‌هام جای خون روان است سیه داروی زهرآگین انبوه فغانی گرم و خون‌آلود و پردرد فرو می‌پیچدم در سینه تنگ درون سینه‌ام دردی است خونبار که همچون گریه می‌گیرد گلویم غمی آشفته دردی گریه آلود نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم هوشنگ ابتهاج

غبار

چندی است در نوشته‌هایم دیگر نه باران می‌بارد و نه خورشید می‌درخشد. نه ابری در آسمان است که بتوان امیدی به باریدن داشت و نه حضور خورشید را می‌توان حس کرد. هوا غبار آلود است. تاریک... اگر چه این غبار همچون مه اجازه‌ی دیدن را نمی‌دهد، اما من همچنان چشم به دوردست‌ها دوخته‌ام. با چشمانی خشک خشک. دیگر اشک‌ها برای پاک کردن غبار رفته در چشم نیز جاری نمی‌شوند. اما من، خیره، بدون پلک زدن، افق را می‌نگرم. شاید روزی روزنه‌ی امیدی پدیدار شود...

سمپادی! روزت مبارک!

سلام سمپادی! یادته اون روزا سخت‌ترین سوال ازمون این بود که کدوم مدرسه درس می‌خونی؟ نمی‌دونستیم چه جوابی بدیم! اگه اسم مدرسه رو می‌گفتیم، بعد که می‌فهمیدن تیزهوشانه می‌گفتن «خوب از همون اول بگو تیزهوشان دیگه!»، از طرفی هم نگران بودیم بگیم تیزهوشان و طرف با خودش بگه «تو رو خدا ببین چه بی ظرفیته»! من و تو دوستانی پیدا کردیم که چهار تا هفت سال با هم تو یک مدرسه بودیم. دوستانی صمیمی که هر قدر هم ارتباطشون کم‌رنگ باشه، هیچ‌وقت از احوال هم بی‌خبر نیستن. حس خوبیه سمپادی بودن. یه حس مشترک، با خاطراتی مشترک. سمپادی عزیز، روزت مبارک.