رد شدن به محتوای اصلی

هر قدمی را که برمی‌دارم نگرانم

هر قدمی را که برمی‌دارم نگرانم.
جلوی پایم را می‌نگرم.
گاهی مورچه‌ها خیلی بیشتر از آن هستند که بتوانی مراقب همه‌ی آن‌ها باشی.
موجوداتی کوچک، زیبا و سخت کوش.
از دید آفریدگارم، کدامیک از ما با ارزشتریم؟ من یا مورچه‌ها؟
اگر از نظر اندازه‌ی جسممان مقایسه شویم، من بزرگترم!
من بزرگترم؟!
نه، اشتباه می‌کنم.
بستگی دارد از دید چه کسی بنگری.
از دید یک مورچه، من خیلی بزرگترم.
از دید خودم هم بزرگم.
اما بگذارید کمی بالاتر برویم.
از دید یک فیل چطور؟!
باز هم من بزرگترم! ولی من هم برای یک فیل کوچکم!
باز هم بالاتر...
از دید زمین؟
مورچه اصلا دیده نمی‌شود! اما من هم دیگر هیچ نیستم.
از دید خورشید، کهکشان، ...
هر چه بالاتر می‌رویم دیگر ابعاد من و مورچه زیاد با هم فرقی نمی‌کند.
از نظر آفریدگارم چطور؟
او تمام کهکشان، سیارات، ... همه‌ی جهان را آفریده است.
او از همه چیز و همه کس بزرگتر است.
پس بین من و آن مور کوچک از نظر او نباید تفاوتی باشد.
هر دو ما خیلی کوچک هستیم.
اما مهربانی پروردگارم بی حد و اندازه است.
هر دو ما را آفریده است و لحظه‌ای از ما که از کوچکترین آفریده‌های او هستیم غافل نمی‌شود.
او همه‌ی بندگانش را دوست دارد.
از این حرف مطمئن هستم. زیرا می‌دانم که او خیلی مهربان است.
چه بسا آن مور برایش با ارزش‌تر از من باشد.
زیرا آن مور لحظه‌ای از عبادت پروردگارش غافل نمی‌شود.
اما من چه؟
چه بسیار لحظاتی که غافل از یاد آفریدگارم مرتکب معصیت شده‌ام.
کدام یک از ما را بیشتر دوست دارد؟
کدام یک به او نزدیک‌تریم؟ من یا این مور؟
آیا سزاوار است که چشمان خود را ببندم و بدون توجه، زندگی موری که شاید از من به آفریدگار مهربانم نزدیک‌تر باشد را بگیرم؟
او هم زندگی می‌کند، تلاش می‌کند، آرزوهایی برای خود دارد، ...
چه بسا زندگی او از من با ارزش‌تر باشد.
به راستی اگر چنین باشد و من باعث مرگ او شوم چه اتفاقی می‌افتد؟
از غضب پروردگارم می‌ترسم.
هر قدمی را که برمی‌دارم با نگرانی جلوی پای خود را می‌نگرم...

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!