رد شدن به محتوای اصلی

امان از کودک درون!

شنیدین می‌گن هر کسی تو وجودش یه چیزی داره به اسم کودک درون؟
امان از این کودک درون!
تو وجود من دیگه این مسئله گاهی خیلی قدرتمند می‌شه. تا جایی که گاهی باعث می‌شه آبروم بره و حسابی خجالت بکشم!
مثل دیشب.
دیشب رفته بودم حموم.
تو حموم اصلا متوجه نشده بودم که واسمون مهمون اومده.
بیرون که اومدم، با صدای بلند تکیه کلام یکی از مجری‌های برنامه کودک رو گفتم (نمی‌گمش تا فردا بهونه‌ای نشه واسه دوستان که هر وقت بهم می‌رسن اونو تکرار کنن!).
روبرومو که دیدم، دیدم مهمونا نشسته‌ن تو پذیرایی و شروع کردن به خندیدن!
خودم هم خنده‌م گرفت از کارم و حسابی خجالت کشیده‌م.
انگار که نه انگار ۲۵ سالمه!
کلی عذرخواهی کردم ازشون. ولی دیگه آبروی رفته رو که نمی‌شد جمعش کرد!

باید این کودک درونمو حسابی ادبش کنم تا یه کم وقت شناس‌تر باشه.
آخه دیگه شورشو در آورده!
البته من دوستش دارم. چون فکر می‌کنم بیشتر شادی‌های زندگی کار اونه.
ولی خوب گاهی هم اینطوری می‌کنه دیگه، حسابی آبروی آدمو می‌بره.
امان از این کودک درون!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!