رد شدن به محتوای اصلی

خود درگیری!

الان از اون وقتاست که دو نفر تو سرم با هم دعوا می‌کنن! خدا رحم کنه!

- من اذیت شدم، بهم ظلم شده. نمی‌تونم ساکت بشینم و جبران نکنم.
+ نه حامد، این کار درست نیست. یه وقت این کارو نکنیا!
- آخه نمی‌تونم همینطور بشینم و ببینم که هر کاری دلشون خواسته باهام کردن و الان دارن بهم می‌خندن.
+ اون موقع که اذیتت می‌کردن چرا ساکت بودی؟
- خواستم. به خدا خواستم. ولی فکر کردم اگه ساکت بمونم کار خوبی کرده‌م. فکر کردم...
+ خوب اشتباه کردی.
- نه، تو نمی‌فهمی. تا تو شرایط قرار نگیری نمی‌تونی درک کنی.
+ خوب حالا که چی؟
- حالا دارم ضجر می‌کشم. حالا که کار از کار گذشته، می‌خوام منم جبران کنم. اصلا مگه نه این که آدم نباید ظلم رو قبول کنه؟
+ خوب؟
- منم می‌خوام جواب بدم. جواب کاری که باهام شده رو.
+ به وقتش باید این کارو می‌کردی. الان دیگه این کارت فقط واسه آروم کردن خودته، نه واسه نپذیرفتن ظلم.
- ولی اگه آرومم بشینم خیلی پر رو می‌شن. فکر می‌کنن تو این دنیا هر کار دلشون بخواد می‌تونن بکنن و ...
+ آروم باش حامد. به نظر من اشتباهه این کارت.
- نمی‌تونم. بدجوری ضجر می‌کشم. :'(
+ اون وقتی که وقتش بود باید فکرشو می‌کردی.
- یعنی تو می‌گی اگه بخوام تلافی کنم خدا ناراحت می‌شه؟ نه. من این حق رو دارم که جواب بدی‌هایی که بهم شده رو بدم. ندارم؟
+ نه حامد. تو از اول نباید ظلمو بپذیری. اگه پذیرفتی بعدش دیگه حق انتقام گرفتن نداری.
- آخه کی همچین چیزی گفته؟ آقا جان! اینطوری هم که نمی‌شه آخه. فکر می‌کنن نفهمی.
+ بذار فکر کنن. گناه اونا به پای خودشون، گناه ظلم پذیری تو هم به پای خودت. یه گناه دیگه بهش اضافه نکن.
- خدا لعنتشون کنه! :'(
+ ...

الان هفته‌هاست این حرفا تکرار می‌شه. و این خود درگیری به جز ضجر کشیدن چیزی واسم به همراه نداره. نه بیرون رفتن، نه با دوستان حرف زدن، نه درس، ... هیچ سرگرمی باعث ساکت شدنش نمی‌شه.
هر دفعه یه طرف حرفشو به کرسی می‌رسونه. ولی با یه کم صبر دوباره بحث شروع می‌شه.
خدا آخرشو به خیر کنه.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

فانوس

در ظلمت شب‌های بیابان هر بار از دور نور فانوسی را می‌بینم. به امید یافتن همراه به سمت نور می‌روم، اما هیچ هم‌مسیری نمی‌یابم. تنها دمی با فانوس‌به‌دستان هم‌صحبت می‌شوم. آن‌ها که خوبند پس از جدایی تکه‌ای از قلب مرا با خود می‌برند و ظالمان خاری در بدنم فرو می‌کنند. تو چه دانی که اولی دردناک‌تر است؟ در ظلمت بیابان قلبم تکه تکه و تنم پر از خار شده است. کاش فانوسی داشتم.

چهارمین برگ از دفترم

امروز چهارمین برگ از این دفتر هم ورق خورد. چهار سال... و هنوز هم این شعر مریم حیدرزاده، با صدای زنده‌یاد ناصر عبداللهی همدم لحظه‌های تنهایی من است: پشت این پنجره ها وقتی بارون میباره وقتی آهسته غروب تو خونه پا میذاره وقتی هر لحظه نسیم توی باغچه ها میاد توی خاک گلدونا بذر حسرت میکاره وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره وقتی توی آینه خودمو گم میکنم میدونم که لحظه هام رنگ آبی نداره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره تازه احساس میکنم که چشام بارونیه پشت این پنجره ها داره بارون میباره

صخره‌نورد خسته

حس صخره‌نوردی رو دارم که با گرفتن دیواره و سنگ‌ها خودش رو به بالاهای صخره رسوند ولی دیگه رمقی برای گرفتن دیواره براش نمونده بود. تمام نگاهش به این بود که شاید یک ریسمان اون بالاها پیدا کنه که بتونه بهش چنگ بزنه ولی یهو یه سنگ از بالا زدن تو صورتش و پرتش کردن پایین!